داستان کوتاه/ اتاق آبی
انديشه
بزرگنمايي:
راه ترقی - شرق /«مردی جوان با حالتی مضطرب در سالن انتظار ایستگاه قطار قدم میزد. عینک آبی به چشم داشت و با آنکه سرما نخورده بود بیوقفه دستمالش را به دماغش میبرد. با دست چپ کیف سیاه کوچکی را نگه داشته بود که بعدها فهمیدم داخلش ربدوشامبری ابریشمی و شلواری ترکی بوده است. گهگاه میرفت کنار در ورودی، به خیابان نگاه میکرد، سپس ساعتش را بیرون میآورد و نگاهی هم به ساعت دیواری ایستگاه میانداخت. قطار تا یک ساعت دیگر حرکت نمیکرد؛ اما عدهای هستند که همیشه نگراناند دیر برسند. از آن قطارهایی نبود که افراد شتابزده سوارش شوند: واگنهای درجه یک اندکی داشت. وقت آن نبود که دلالهای سهام پس از انجام کارهایشان بروند تا در خانههای ییلاقی خود شام بخورند...». این بخشی از داستانی است با نام «اتاق آبی» از پروسپر مریمه که در کتابی با عنوان «لوکیس و چند داستان دیگر» با ترجمه محمود گودرزی در نشر افق منتشر شده است.
پروسپر مریمه نویسنده و مورخ فرانسوی قرن نوزدهم است که در سال 1803 متولد شد و در سال 1870 از دنیا رفت. او در خانوادهای متمول متولد شده بود و حضورش در محافل ادبی باعث آشناییاش با چهرههایی مانند ویکتور هوگو، آلفرد دوموسه و استاندال شد. آنطور که در توضیحات پشت جلد این مجموعه آمده، مریمه به عرفان و تاریخ علاقه زیادی داشته و به این خاطر تحت تأثیر والتر اسکات و الکساندر پوشکین قرار گرفت؛ اما آنچه دلیل اصلی شهرت پروسپر مریمه بود، داستانهای نیمهبلندش در ژانر خیالانگیز و ترسناک بود. «کولومبا و کارمن» از داستانهای مشهور این نویسنده فرانسوی هستند.
در بخشی از داستان «لوکیس» که عنوان کتاب هم برگرفته از این داستان است میخوانیم: «شب گرمی بود و پنجره مشرف به باغ را باز نگه داشته بودم. پس از نوشتن نامهام، از آنجا که هیچ تمایلی به خوابیدن در خود نمیدیدم، افعال بیقاعده لیتوانیایی را مرور کردم و در سانسکریت پی دلایل بیقاعدگیهای مختلفشان گشتم. در بحبوحه این کار که من را به خودش مشغول داشته بود، درختی در مجاورت پنجرهام بهشدت تکان خورد. صدای شکستن شاخههای خشکیدهاش را شنیدم و به نظرم رسید حیوانی بسیار سنگین میکوشید از آن بالا برود. همچنان در فکر ماجراهای خرسهایی که دکتر برایم تعریف کرده بود، دستخوش نوعی هیجان برخاستم و در چند متری پنجرهام، میان شاخ و برگ درخت، سر انسانی را دیدم که با نور چراغم کاملا روشن شده بود. این صحنه لحظهای بیش طول نکشید؛ اما درخشش خاص چشمهایی که با نگاهم تلاقی کردند بیش از آنچه بتوانم بگویم مرا تحت تأثیر قرار داد. بیاختیار عقب رفتم، سپس به سمت پنجره دویدم و با لحنی جدی از مزاحم پرسیدم چه میخواهد. در این فاصله، او با شتاب بسیار پایین میرفت و پس از آنکه شاخهای بزرگ را با دو دستش گرفت، خود را آویزان کرد، بعد به پایین انداخت و بلافاصله ناپدید شد. زنگ زدم، خدمتکاری آمد. برایش تعریف کردم چه اتفاقی افتاده است». داستان «لوکیس» در کشور لیتوانی اتفاق میافتد؛ یعنی جایی که آداب و رسومی مخصوص به خود دارد. در آنجا خرافات رواجی گسترده دارد و مردم به مسائل فراطبیعی باور دارند و رد این باورها و اعتقادات در داستان هم دیده میشود. در بخشی دیگر از این داستان میخوانیم: «پیشانی بلند و شکیلی داشت، هرچند کمی باریک بود. اجزای صورتش متناسب بودند؛ فقط چشمهایش بیش از حد به هم نزدیک بودند و به نظرم رسید که از غدهای اشکی به غدهای دیگر، آنچنان که قانون پیکرتراشان یونانی حکم میکند، جای چشم وجود نداشت. نگاهش نافذ بود. ناخواسته چند بار چشمهایمان به هم افتاد و هر دو با حالتی معذب نگاههایمان را برگرداندیم. ناگاه کنت قهقههزنان خنده سر داد و فریاد زد: مرا شناختهاید! شناختهام؟ بله، دیروز مچم را گرفتید، وقتی شیطنتم گل کرده بود. آه، آقای کنت! تمام روز را محبوس در اتاق کارم با درد سپری کرده بودم. شب که حالم بهتر شد، در باغ به گردش رفتم. در اتاق روشنایی دیدم و تسلیم کنجکاوی خود شدم... میبایست اسمم را میگفتم و خودم را معرفی میکردم؛ اما در وضعیتی بسیار مضحک قرار داشتم... خجالت کشیدم و فرار کردم... مرا عفو میکنید که حین کار مزاحمتان شدم؟ تمام اینها با لحنی ادا شد که قصد داشت شوخ جلوه کند؛ اما کنت سرخ میشد و معلوم بود که معذب است. هرچه در توانم بود انجام دادم تا متقاعدش کنم هیچ برداشت سوئی از برخورد نخستمان نکردهام و برای اینکه موضوع بحث را عوض کنم از او پرسیدم که آیا راست است توضیحالمسائل ژمایتیایی پدر لاویسکی را دارد؟...».
-
سه شنبه ۲۱ دي ۱۴۰۰ - ۱۱:۴۴:۰۰
-
۶۵ بازديد
-
-
راه ترقی
لینک کوتاه:
https://www.rahetaraghi.ir/Fa/News/332991/