راه ترقی
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت سی و ششم
يکشنبه 2 خرداد 1400 - 07:19:55
راه ترقی - آخرین خبر / پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های سال انتشار تبدیل شد، کتابی منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهید ا. پژواک از نشر البرز. این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت منفی داستان) نقل شده که می‌گوید محبوبه یک طرفه به قاضی رفته و اشتباه می‌کند. این کتاب هم به یکی از کتاب‌های پرفروش تبدیل شد. شکایت نویسنده کتاب بامداد خمار از نویسنده شب سراب به دلیل سرقت ادبی نیز در پرفروش شدن آن بی‌تاثیر نبود.
داستان کتاب از این قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصیل‌کرده و ثروتمندی است که می‌خواهد با مردی که با قشر خانوادگی او مناسبتی ندارد، ازدواج کند. برای جلوگیری از این پیوند، مادر سودابه وی را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش می‌کند.
بامداد خمار داستان عبرت‌انگیز سیاه بختی محبوبه در زندگی با عشقش رحیم است که از همان برگ‌های نخست داستان آغاز می‌شود و همه کتاب را دربرمی‌گیرد.
قسمت سی و ششم:
با غم و اندوه لباسهایم را در آوردم سینه پیراهنم از اشک هایم خیس بود طاق باز آویزان کردم که تا صبح خشک شود
دعایم را خواندم و رفتم خوابیدم
فردا هر چه کردم پایم نیامد که بطرف خانه ای که نمی دانم چکاره مردک بود بروم و برای خرید کفش و لباس به بازار برویم
مادر از اینکه برایم لباس دامادی می خریدند خوشحال بود سر از پا نمی شناخت از صبح تا غروب اینور آنور می رفت می گفت می خندید اما نمی دانست توی دل من چی میگذرد خواب دیشب تا حدی جریانات شب قبل را بی رنگ کرده بود اما هنوز دلم می سوخت هنوز احساس می کردم بدترین معامله را با من کرده اند آیا نمی دانستند که اولین بار دختر خودشان پاپی من شده حتما نمی دانستند اگر پدره می دانست بمن نمی گفت توی گوشش خوانده ای و خامش کرده ای ایکاش پدرم بود که به رگ غیرتش بر می خورد و می فهمید چه جوری جواب مردک از خود راضی را بدهد
میگم رحیم ما نباید برای محبوبه چیزی بخریم
چی گویی خواب بودم بیدار شدم چی
میگم آنها برای تو رخت و کفش می خرند ما هم باید برای عروسی چیزی بخریم
چی بخریم خودشان می دانند که من چیزی لایق آنها ندارم.
قبول کردند.
چی را قبول بکنند خب معلومه قبول کردند که فرستادند دنبالم خدا را شکر عجب آدم های خوبی هستند.
پرسان پرسان نشانی خانه را از روی نوشته ای که در دست داشتم پیدا کردم در یک محله دور افتاده یک در چوبی که چکشی به شکل سر شیر داشت.
رحیم این در را زدی کار تمام است یعنی دیگر راه برگشت نداری دیگر گرفتار می شوی باز هم آزادی باز هم اختیار زندگی خودت را داری باز هم می توانی برگردی برو دنبال یکی که پدرش قبولت داشته باشد مادرش دوستت داشته باشد لااقل یک نقل توی دهانت بگذارند لااقل یک چایی تلخ تعارفت بکنند پسر تو مگه دیوانه ای دختر که قحط نیست چه فراوان دختر که چهارتا چهارتا زن یک مرد مفنگی پیزوری نمی شدند برو برگرد این در را نزن باز شدن این در بسته شدن بقیه درها را به همراه دارد عاقل باش دیوانگی بس است زندگی فقط چشم و ابرو و خط و خال نیست فردا مثل نوکر خانه شان با تو رفتار می کنند حالا باز دمشان لای در گیر کرده دخترشان خاطر خواه تو شده فردا که خاطر خواهی رنگ باخت پدرت را در می آورند.
دیدی که پدره گفت مهریه اش دوهزار و پانصد تومان نقشه دارند بیچاره ات می کنند.
دستم انگار بدون فرمان مغزم شیر را در چنگ گرفت و یکبار کوبید
حتما گوش بزنگ بودند گویی منتظرم بودند در بلافاصله باز شد نوجوانی لای در را گشود کت و شلوار به تن داشت و کلاه پهلوی بر سر نهاده بود سلام کردم با مهربانی جواب داد و گفت حتما رحیم آقا هستید دایی ام منتظر شماست.
خدا را شکر یک آدمیزاد سر راهمان پیدا شد رفت که دایی را خبر کند حیاطی بود نقلی و کوچک تر و تمیز کف حیاط آجر فرش بود وسط آن مثل تمام خانه ها حوض گرد کوچکی قرار داشت در سمت چپ یک درخت موی پرشاه و برگ با کمک داربست و لبه دیوار بر سر پا ایستاده بود گوشه باغچه چند بوته گل داوودی زرد رنگ دیده میشد ایوانی به عرض یک متر که با پله ای از حیاط جدا میشد سه در سبز رنگ با پنجره های مربع شکل که از داخل با پشت دری های سفید و ساده تزیین شده بود نگاه را به خود میکشید آفتاب از لابلای برگ های مو رد میشد و بر در و پنجره ها می تابید و روشنایی درخشان آن که انگار روغن خورده باشد به همراه تکان های شاخ و برگ ها بر در و پنجره می رقصید همه جا شسته و رفته بود بی علت احساس کردم که دلم روشن شد اگر همچو خانه ای برای ما بخرند چه می شد و من فکر می کنم از گدایی به شاهی رسیده ام حتما هم بخاطر آسایش دخترشان خانه بهتر از این نباشد بدتر از این نخواهد شد بنام محبوبه می خرند بخرند من و او نداریم جهیزیه خودش است من هم خوشبخت می شوم.
صدای پایی از روی پله ها بلند شد.
پیرمردی با قد دراز و قیافه تریاکی از پله ها پایین آمد این همان میرزا حسن خان تار زن است که قبلا دیده بودم ااا؟
همانی که دندانهای مصنوعی اش موقع حرف زدن تق تق میکند پس پدره مرا فرستاده پهلوی برادر زنش گویا کار چاق کن اش است همه کارها روبراه می کند
سلام عرض کردم
آقا رحیم بفرما صفا آوردی دیروز منتظرت بودم نیامدی
نشد کار داشتم
خب بفرما یک چایی بخور تا من لباس بپوشم با هم برویم.
خدا را شکر این جا مثل اینکه با آن خانه زمین تا آسمان فرق دارد آدم اند می فهمند از پله ها بالا رفتم
زنی نی قلیانی قد بلند با صورت لاغر استخوانی که پر از چین و چروک بود و انگاری خیلی پیرتر از مادر من بود دری را به روی من باز کرد
بفرمایید تو خوش آمدید
وای وای این زن پدر محبوبه بود این مرد که عجب لش خوری هست آدم کفاره می دهد توی صورت این زن نگاه کند مرد که چه جوری مادر محبوبه را که ندیدم اما از بر و روی محبوبه میشد فهمید که زن خوشگلی است ول کرده آمده این را گرفته ،وای خدایا چه جوری هر هفته میآد اینجا و سرش را پهلو ی سر این عجوزه روی یک بالش می گذارد؟ خاک بر سر حتما عرق سگی را می خورد و چشمهایش را می بندد ،واه واه واه.
بعد با این کثافت طبع به خاطر پول بادآورده ای که معلوم نیست مال کدام مظلوم و بیکس است که بالا کشیده ،خودش را بالاتر از من هم می داند که لااقل اگر آهی در بساط ندارم لاشخور هم نیستم. تفاوت من و اون همین بس که آن مرد که با داشتن زن و فرزند این عجوزه را گرفته و من عذب اوغلی یک لاقبا که آه در بساط ندارم ، دختر بصیرالملک را دارم می گیرم. دیگر طبیعت تعالی با طبیعت پست را چه جوری می شود تشخیص داد؟
برایم چائی آورد ،همان پسر جوان.
_ بفرمایئد یک پیاله چائی میل کنید ،قابل شما را ندارد ، اختیار دارید صاحبش قابل است زحمت کشیدید، خانه ی خودتان است ، به صاحبش مبارک ، ممنون.
بالاخره تارزن آمد ،کت و شلوار پوشیده بود ،وقتی توی لباس خانه بود، قوز پشتش معلوم نبود اما حالا قوز در اورده بود ،آهان تریاکی ها معمولا قوزی می شوند ،بس که خم می شوند روی منقل به مرور قوز در می آورند. حتما بصیرالملک هم روی منقل به مرور قوز در می آورد ، تریاک را می کشد تا بتواند با این ملکه وجاهت سر یکی کند ،آدم سالم که احتیاج به دوا و درمان ندارد.
واقعا بعضی از مردها چه بد سلیقه اند. چه بگویم شاید هم کج سلیقه ، آخر مادر محبوب کجا این ملکه وجاهت کجا؟
پا به پای میرزا حسن خان راه افتادم و آن روز تا عصر بیچاره پیرمرد از زبان افتاد اما توانستیم کفش و لباس مرا بخریم.
سر راه هم به خانه مقداری نقل و نبات خریدم و آمدم خانه.
مادر برایم اسپند دود کرد ، لباس ها را پوشیدم و سرپایم را دود داد.
_ الهی به پیری برسی پسر ،خدا رو شکر نمردم و تو را در لباس دامادی دیدم، الهی به شماره نخ های لباست عمر کنی ،الهی به پای هم پیر شوید.
لباس را در آوردم و با دقت روی چوب آویزان کردم ، دوباره لباس های خودم را پوشیدم، مادر برای اولین بار توی لباس خودم براندازم کرد:
_ والله رحیم به نظرم توی این لباس ها بهتر نمود داری .
خودم هم همین جوری فکر میکردم.نمی دانم شاید یک عمر بود که به این لباس ها خو گرفته بودم راحت بود، قبراق بودم.، برای تن خودم بود عاریتی نبود، اما چاره ای هم نبود ، یا مکن با فیلبانان دوستی یا بساز خانه ای در خورد پیل ،توکل به خدا ما که افتادیم ،آب از سرمان گذشته چه یک نی چه صد نی ،پ اکباخته شدیم. خون دادیم دل دادیم سر دادیم ، آبرو واحترام بر باد دادیم ، این هم از شکل و شمایلمان، برو رحیم تا به اخر ببین آنجا چه خبر....
من ادم بد دلی نیستم اما از خدا پنهان نیست اقرار می کنم که نسبت به پول خرج کردن میرزا رحیم خان شک کردم ،هر چه خرید بنجل ،هر چه خرید ارزان مایه ،خدا مرا ببخشد اما به ادم تریاکی عرق خور هم نمی شود خوشبین بود ،این آدم ها دست از ناموسشان هم می کشند و یک بسته تریاک می کشند ،چه جوری از پول نقدی که نه حسابرس داشت نه حساب دان نخورد؟ من که نمی توانم باور کنم.
درست است که من تا بیست سال دیگر هم نمی توانستم چیزهایی را که در عرض یک هفته خریدم بخرم اما خوب عقل که دارم بفهمم چی به چیه؟
توی یک محله شلوغ یک خرابه را خرید ،من که نه پول داشتم نه حق مداخله ولی دلم برای محبوبه می سوخت که باید از آن خانه ی بزرگ و آباد بیاید و در این خرابه زندگی کند.
یک در چوبی سبز رنگ کوچک به رنگ در کوچه ی خواهرش باز می شد وارد دالان باریکی می شدیم که سمت راست دالان مستراح بود ،یعنی تا وارد خانه می شدی بوی گند به استقبالت می آمد وقتی دالان به انتها میرسید با یک پله به حیاط مربوط می شد. دست چپ اتاقی بود و در کنار یک انباری که با دری به هم مربوط می شدند ، دست راست در کمرکش حیاط ،دهنه ی تاریک معجدی بود که در سقف زردی از آجر داشت ،این دهنه ی باریک با چند پله به مطبخی کوچک دود زده ای می رسید ،میان حیاط حوض کوچکی با آب سبز رنگ و لجن بسته قرار داشت ،هر چه خواستم تا آمدن محبوب آب حوض را عوض کنم نشد برای اینکه خیلی به نوبت آب محله باقی بود ، روبه روی در ورودی پلکانی از گوشه ی حیاط بالا می رفت و با دری به ایوان باز می شد ،و از درون به اتاق کوچکتری راه داشت که پنجره ای رو به ایوان داشت اما در نداشت و باید از اتاق بزرگ عبور میکردی ،نمی گویم خانه ی ما بهتر از اینجا بود نه ،ما فقط یک اتاق داشتیم ، مطبخ هم نداشتیم ، گوشه ی زیر زمین را مادرم برای خودش مطبخ کرده بود اما همه چیز مثل گل تمیز بود ، بارها دیده بودم که مادرم دیوارها را هم با دستمال تمیز میکرد ، آیا محبوبه می تواند این خانه را تمیز و شسته و رفته بکند؟ گمان نمی کنم.
دکانم بد نبود مخصوصا که به خانه نزدیک بود و من از آن همه پیاده رفتن ها آسوده می شدم.
بلاخره مخلص کلام اینکه نه بصیرالملک خانه را دید که بفهمد می ازرد یا نه ، نه من فهمیدم که چقدر خرید و چقدر حساب کرد.
باشد مال حرام همان بهتر که دود تریاک شود و خرج عرق سگی، خدا بهتر می داند که چی باید کجا برود.
کلید در را هم به من نداد که لااقل بروم و تمیز کنم گفت به آقای بصیر الملک باید تحویل بدهم، بده ، دلتان خوش است باشد مگر نه اینکه تا ده روز دیگر اینجا در حالیکه محبوبم درونش است متعلق به من است؟
شب ها باز هم مهمان بازی مان گل کرده بود ، من به شدت متوجه گفته های خودم بودم که مبادا پیش ناصر خان که مثل یک مفتش می پرسید و تحقیق می کرد حرفی از دهانم بپرد و بفهمد که روز خواستگاری برای من بدتر از روز عزا بود.
_ بلاخره آقا رحیم بعد از عقد حتما باید طلا به زنت بدهی شگون دارد .
_ از کجا بیاورد مگر خودتان نمیدانید که مزد رحیم در هفته چقدر است؟
_ قسطی می شود خرید ،قسطی بخرید .
_ چه جوری؟ از کجا می شود خرید؟
معصومه خانم بلند شد و از اتاق بیرون رفت وقتی برگشت یک جفت گوشواره کف دستش بود.
_ ولله من می خواستم این ها را با یکی دیگه طاق بزنم ، اما کلی از دستمزدش کم می کنند دلم نیامد .
ناصر خان گوشواره ها را گرفت و انگاری تازه می دید:
_ چرا می خواهی بفروشی مگر گوشواره نمی خواهی؟
_ می خواهم منتها یک طرح دیگر دیدم خوشم آمده می خواهم این را با آن طاق بزنم اما این را ارزان می خرند و آن را گران می فروشند.
خب بعضی ها کارشان همین است سر یکی کلاه می گذارند و از سر دیگری کلاه بر می دارند و بعد فکر می کنند کاسب هم حبیب خداست.
_ برای همین آخر سر زندگی شان ،فنا می شود، به باد میرود ، از قدیم و ندیم گفته اند باد آورده را باد میبرد ،خیلی کم عاقبت به خیر می شوند.
_ آنهایی که در کسب و کارشان انصاف ندارند عاقبت به خیر نمی شوند .
_ معلومه .
_ من به چشم خودم دیدم، با همین دوتا چشم، مثل اینکه خدا می بره بالا بالا بالاتر و از آن بالا ول میکند. وقتی می افتند هزار تکه شده اند.
_ خوب با کسب حلال که آن همه آلاف الوف نمی شود بهم زد ،پول برای این ها علف خرس است. ارزان خریدن و گران فروختن هم کار است؟ کار آن است که با دست یا پا یا مغز انجام دهی آن برکت دارد ،آن عاقبت به خیری دارد نه این معامله ها...
_ خب بابا گوشواره ها چند؟-
_ اما معصوم خانم قسطی باید بدهم کار مزدش را کم نمی کنم ولی قسطی می دهم
باشد رحیم آقا قبول
باید به من فرصت هم بدهید تا دکانم جا بیفتد تا آشنا شوم تا مشتری گیر بیاورم چند ماهی طول می کشد
 نمی خواد هر وقت دستتان رسید بدهید بالاخره محبوبه خانم عروس ما هم هست ببرید توی بازار قیمت بگذارید از طرف من امین هستید
وقتی به خانه برگشتم مادر سر از پا نمی شناخت
میگم رحیم زن گرفتن تو به معجزه شبیه است پسر با جیب خالی با دست خالی شکر خدا را همه چیز دارد روبراه می شود مادر رفت سر صندوق اش چند تا بقچه رنگ وارنگ را که با پارچه هاییکه انیس خانم داده بود چهل تکه دوخته بود یکی یکی از صندوق در آورد و دور و بر خودش روی زمین چید
ننه جان دنبال چیزی می گردی
رحیم والله یک النگو دارم که از وقتی پدرت مرد از دستم در آوردم و بدندان گرفتم آخه رسم ده ماست که زنهای بیوه طلا بخودشان نمی بندند منهم النگو را در آوردم نگه داشتم برای روز مبادا گفتم وقتی کفگیر به ته دیگ خورد لااقل گرسنه نباشیم اینرا می فروشم و مدتی سر می کنیم خدا را شکر که به آن فلاکت گرفتار نشدیم همین را هم می دهم به عروسم آنهم عزیز من است چشم و چراغ من است دردانه من است حالا که توقع هیچ چیز از تو ندارند لااقل دست خالی نباشیم و مادر النگویی را که سالهای سال پیش گویا پدر در یک روز پر نشاط و مملو از خوشبختی بقول خودش همان موقع که من دندان در آوردم و نمردم به مادر داده بود از توی کلی پارچه و کاغذ که دورش پیچیده بود در آورد
عجب چیزی داری ننه چه دلی داری اینهمه سال بمن نشان ندادی
حالا نشان میدم حالا که دم حجله ات ایستاده ای حالا که منتظر عروس ات هستی توفیر که ندارد
خدا ترا برای من نگهدارد خدا را شکر لااقل ترا دارم بی مادری بلاست مادر مرده یتیم است نه پدر مرده خدا بیشتر عوضش را به تو بدهد هر چند که محبت های تو عوض ندارد
پسر چی میگی من چه کرده ام برایت اینهم از پدر خدا بیامرزت مانده من نگهدار آن بودم همین
مادر دوباره بقچه ها را سر جایش گذاشت
آه فراموش کردم دیگه پیر شدم یادم رفت
چی مادر
دوباره بقچه ها را در آورد یک کیسه بیرون آورد از تویش یک پاکت کاغذی در آورد
این این را می خواستم در بیاورم این یادم رفته بود
چی هست
مادر شوهر هم باید بزک دوزک بکند مگر نه
با تعجب نگاهش کردم هرگز بیاد نداشتم که مادر حتی آنموقع که توی خانه مردم می رفت و سرخاب سفیداب می برد خودش از این کارها بکند
رحیم پیر شدم گیس هایم سفید شده برای اولین بار بخاطر عروسی تو حنا می بندم پیراهنی را که سر عقد خودم پوشیده بودم می پوشم دیگر برای کی باید بماند لباس بعد از اینم کفن است
چی میگویی مادر خدا صد و بیست سال عمرت بدهد
نفرینم می کنی این همه عمر بدبختی است نکبت است خدا آن روز را نیاورد دعایم کن تا سر پا هستم بمیرم مزاحم شما نشوم توی رختخواب نیفتم ایستاده بمیرم مثل درخت ها
دو روز مانده به شب مبعث حضرت پیغمبر که قرار بود عقد ما بسته شود مادر با حالتی معصوم و نگرانی گفت
رحیم من میگم به انیس خانم و ناصر خان و معصوم خانم یک بفرما بزنیم آخه بالاخره اینها همه کس و کار ما هستند
حق با مادر بود بالاخره انتظار داشتند ولی من یکی جرات این کار را نداشتم مگر می شد این ها را برد و بور شد اگر جلوی آنها همان معامله ده روز قبل را با ما می کردند من دیگر سرم را توی سرها نمی توانستم بلند کنم بالاخره هر چه کردند با خودم کردند در خلوت بدون نظارت غیر نه اصلا امکان ندارد
هان رحیم تو چی میگی
چی داشتم که بگویم مگر رحیم گردن شکسته اختیاری داشت که اظهار نظری بکند
مادر نمی توانیم بگو عقد خصوصی است فقط خودی ها هستند فک و فامیل آنها و ما دوتا انشالله بعدا توی خانه خودمان دعوتشان می کنم و مفصل پذیرایی می کنیم
تو به محبوبه بگو بالاخره خیاط سرخانه شان است لباس برایشان دوخته بد است نیاید حالا از طرف ما هیچ آنها خودشان دعوت کنند
چی بگم منکه محبوب را دیگه نمی بینم
خوب نباید منتظر بمانی تا لحظه عقد، امروز برو فردا برو
توی دلم گفتم مادرم هم عجب دلش خوش است مردکه حکم کرده که فلان شب بیا والسلام نامه تمام
ولش کن مادر بگذار کار خودمان روبراه شد غصه بیگانگان را نخور.
ادامه دارد....
قسمت قبل:

راه ترقی


داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت سی و پنجم
1400/02/31 - 22:00

http://www.RaheNou.ir/Fa/News/264259/داستان-شب--«شب-سراب»_-قسمت-سی-و-ششم
بستن   چاپ