راه ترقی
داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت دوم
سه شنبه 23 شهريور 1400 - 01:54:05
راه ترقی - آخرین خبر / روزهای آخر تابستان را با داستان خاطره انگیز آنشرلی همراه ما باشید.
آن‌شرلی دخترکی کک‌مکی است که موهای سرخی دارد و در یتیمخانه بزرگ شده است. او باهوش است، قوه‌ی تخیل بی حدومرزی دارد و با امید و پشتکار و مهربانی‌های ساده‌اش ، سعی می‌کند زندگی جدیدی را آغاز کند. هر چند برای ورود به این دنیای تازه باید سختی‌های بسیاری را پشت سر بگذارد، ولی آینده در نظرش آن‌قدر زیبا و امید بخش است که برای رسیدن به آن ، با هر مشکلی کنار می‌آید و با هر شرایطی سازگار می‌شود. مجموعه‌ی آنی شرلی شامل 8کتاب با نام‌های آنی شرلی در گرین گیبلز، آنی شرلی در اونلی، آنی شرلی در جزیره، آنی شرلی در ویندی پاپلرز، آنی شرلی در خانه‌ی رویاها، آنی شرلی در اینگل ساید ، دره‌ی رنگین کمان و ریلا در اینگل ساید می‌باشد. کارتون آن یکی از جذاب ترین انیمیشن های دوران کودکی است.
رمان آنی شرلی در گرین گیبلز اثر ال ام مونتگمری
 اما یقه سفید ومادیان بمتیو برای چه معنی داشتند ؟ آن راز غیر معمول ساکت و مرموز ،خانم ریچل را کاملا گیج کرده بود .
ماریلا پیش دستی کرد و گفت :""عصر بخیر،ریچل!می بینی چه بعدازظهر خوبی است ؟ چرا نمی نشینی ؟ حال بقیه چه طور است ؟"
چیزی که به علت کمبود کلمه مناسب فقط می توان به آن روابط دوستانه گفت، بین ماریلا کاتبرت و خانم ریچل وجود داشت و علی رغم_یا شاید به علت_ تفاوت های زیاد آن دو ،همیشه به همان شکل باقی مانده بود .ماریلا زنی قد بلند و لاغر با اندامی زاویه دار و بدون انحنا بود و در میان موهای تیره رنگش چند رگه ی خاکستری دیده می شد . او همیشه موهایش را به شکل گره ی کوچکی پشت سرش جمع می کرد و دو سنجاق سر را محaکم در آنها فرو میبرد.چهره ی او شبیه زنی با افکار متعصب و سخت گیر بود ،که البته همین طور هم بود .اما با کمی موشکافی می شد در حالت چهره اش نشانه هایی از شوخ طبعی را دید . خانم ریچل گفت :»حال همه خوب است ، اما امروز بادیدن متیو نگران تو شدم .فکرکردم شاید سراغ دکتر میرود .« لب های ماریلا به نشانه ی پی بردن به منظور خانم ریچل کش آمدند .او منتظر خانم ریچل بود ، چون می دانست که صحنه ره سپار شدن غیرمعمول متیو کنجکاوی همسایه اش را بیش از اندازه تحریک خواهد کرد .
او گفت :»آه . نه .با اینکه دیروز سردرد شدیدی داشتم ،اما امروز حالم کاملا خوب است .متیو به برایت ریور رفته .ما پسرکوچکی را از یتیم خانه ای در نووااسکوشابرای سرپرستی قبول کرده ایم و او امشب با قطار میرسد . « اگر ماریلا میگفت که متیو به برایت ریور رفته است تا یک کانگوروی استرالیایی را ملاقات کند،خانم ریچل همان قدر تعجب میکرد . او تقریبا پنج ثانیه زبانش بند آمد .ق ابل تصور نبود که ماریلا با او شوخی کرده باشد ، اما خانم ریچل به زور میخواست به خود بقبولاند که آن یک شوخی است.
بالاخره وقتی صدایش دوباره به حالت طبیعی درآمد، گفت :جدی میگویی ، ماریلا؟!
ماریلا گفت :بله ، البته .
و آن را طوری که گویی قبول کردن یک پسر یتیم از یتیم خانه ای در نوااسکوشا یکی از کارهای معمول مزرعه درفصل بهار است ،نه یک فکر جدید که تاآن زمان به ذهن هیچ کسی نرسیده است.
خانم ریچل احساس می کرد که مغزش تکان خورده است .او کلمات را در ذهنش فریاد می زد :» یک پسر! ماریلا و متیوکاتبرت یک پسر قبول کرده اند! از یک یتیم خانه !پس حتمادنیا زیرو رو شده است ! از این به بعد دیگر هیچ چیز مرا شگفت زده نمی کند! هیچ چیز! «
او با نلباوری به نشانه ی مخالفت گفت :» آخر چطور چنین فکری به سرتان زد ؟«
ماریلا و متیو برای انجام آن کار با او مشورت نکرده بودند، بنابراین او باید با آنها مخالفت می کرد وماریلا جواب داد:» خوب ، ماخیلی وقت است که داریم به این موضوع فکر می کنیم ، تقریبا از ابتدای زمستان . خانم الگزاندر اسپنسر یک روز قبل از کریسمس به اینجا آمد وگفت که قصد دارد فصل بهار یک دختر کوچولو را از یتیم خانه ای در هوپتاون قبول کند . دختر عمویش آنجا زندگی می کند و خانم اسپنسر بعد از ملاقات با او درباره ی این مسئله اطلاعات کاملی کسب کرده بود . به این ترتیب این قضیه ذهن من و متیو را هم به خودش مشغول کرد .ما فکر کردیم بهتر است یک
پسر قبول کنیم .
می دانی سن متیو بالا رفته . او تقریبا شصت سال دارد و دیگر به چالاکی گذشته نیست . قلبش هم برایش مشکل ساز شده است .حتما خودت میدانی که این روزها پیدا کردن یک کارگر خوب چقدر سخت است .به جز پسر بچه های نادان و نابالغ فرانسوی ، کسی حاضر به این کار نمی شود که آنها هم تا سرت را بر میگردانی یابه فکر فرو میروی ،غیبشان می زند .اول متیو پیشنهاد کرد که یک پسر بارنادویی را قبول کنیم ،اما من صاف و پوست کنده گفتم نه .ممکن است آنها هم خوب باشند ، من نمی گویم آنها بدند ، ولی یک هموطن را تریح می دهم .ما هر کسی را
قبول کنیم ، ممکن است با مشکل روبه رو شویم ،اما حداقل با قبول کردن یک متولد کانادا شاید بتوانم شبها راحتر بخوابم و خیالم آسوده تر باشد .بالاخره تصمیم گرفتیم از خانم اسپنسر بخواهیم وقتی برای آوردن دخترکوچولویش به آنجا می رود ،یک پسربچه را هم برای ما انتخاب کند .هفته ی پیش شنیدیم که او عازم رفتن است و توسط افراد ریچارد اسپنسر در کارمودی برایش پیغام فرستادیم که یک پسربچه ی باهوش و دوست داشتنی ده_یازده ساله برایمان بیاورد . به نظر ما پسر بچه ای در این سن و سال خیلی مناسب است ،چون هم آنقدر بزرگ شده که بتواند در انجام بعضی کارها کمکمان کند وهم در سنی است که می شود اورا درست تربیت کرد .ما می خواهیم از او سرپرستی کنیم و او را به مدرسه بفرستیم . امروز پستچی نامه ای را آورد که از طرف خانم الگزاند اسپنسر بود. او نوشته بود که آنها امروز ساعت پنج و نیم با قطار می رسند . به خاطر همین متیو به برایت ریور رفته تا اورا ببیند .خانم اسپنسر پسر بچه را باخودش به آنجا می آورد و بعد برای رفتن به ایستگاه وایت سندر به راهش ادامه میدهد.«
خانم ریچل که همیشه با افتخار نظرش را بیان میکرد ،پس از شنیدن آن خبر حیرت انگیز ،افکارش را جمع و جور کرد و گفت :»خوب ،ماریلا!باید رک و پوست کنده بگویم که به نظرمن کارتان خیلی احمقانه و خطرناک است .شما نمی فهمید دارید چه کار میکنید شما میخواهید یک بچه ی غریبه را به خانه تان راه بدهید ، درحالی که نه می دانید او چه طور بچه ایست، نه می دانید پدر و مادرش چه طور آدم هایی بوده اند ونه معلوم است چه طور بار بیاید.هفته ی پیش در روزنامه خواندم زن و شوهری از اهالی غرب جزیره پسری را از یک یتیم خانه به فرزندی قبول میکنند. آن بچه یک
شب خانه را به آتش میکشد و نزدیک بوده زن و شوهر در رختخوابشان جزغاله شوند ،متوجه ای ماریلا ؟! یک مورد دیگر هم شنیده ام که پسری که از یتیم خانه آمده یوده ،عادت به دزدیدن تخم مرغ ها داشته و پدرخوانده و مادرخوانده اش نتوانستند این عادت اورا ترک بدهند . اگر شمانظر مرا می پرسیدیدکه نپرسیدی، من از شما خواهش می کردم که به خاطر خدا این فکر را از مغزتان بیرون کنید .«
ماریلا با شنیدن آن حرفها نه حالت دفاعی به خود گرفت و نه احساس خطر کرد .او همان طور که بافتنیش را می بافت، گفت :»من حرف های تو را تکذیب نمی کنم ،ریچل!خودم هم برای انجام این کار تردید داشتم ،اما به خاطر اصرار بیش از حد متیو راضی شدم .خیلی کم پیش می آید متیو اصرار به انجام کاری داشت ه باشد .ولی هروقت پیش بیاید من تسلیم می شوم در مورد خطر آتش هم من باید یگویم که هر کاری که انسان در این دنیا انجام می دهد خالی از خطر نیست .اگر واقع بین باشیم متوجه می شویم که حتی بچه دار شدن مردم هم می تواند خطرناک باشد ،چون همه ی بچه ها خوب بار نمی آیند .در ضمن نوااسکوشا نزدیک جزیره است .ما از انگلیس یا ایالت متحده بچه قبول نکرده ایم ،بنابراین او نباید زیاد با ما فرق داشته باشد .«
خانم ریچل با لحنی که شک و دودلی او را کاملا آشکار می ساخت ،گفت :»خوب امیدوارم همه چیز خوب پیش برود. به هرحال من به شما هشدار دادم که ممکن است آن بچه گرین گیبلز را به آتش بکشد یا درچاه آب سم استریکنین بریزد .یک مورد هم در روزنامه ی نیوبرانزویک خواندم که یک بچه ی یتیم خانه چنین کاری را می کند و همه ی خانواده به طرز دردناکی جان می دهند .البته آن دسته گل را یک دختر به آب داده بود .
_ خوب ما که دختر قبول نکرده ایم.
ماریلا طوری آن حرف را زد که گویی مسموم کردن آب چاه از مهارت های مسلم دخترهاست و ربطی به یک پسرب چه ندارد. او ادامه داد:»من حتی فکرقبول کردن یک دختربچه هم به سرم نمی زند. تعجب میکنم خانم الگزاندر اسپنسر ،چطور به چنین کاری تن داده ،هر چند او از قبول کردن همه ی بچه های یتیم خانه هم ابایی ندارد.«خانم ریچل دلش می خواست تا آمدن متیو و آن بچه یتیم همان جا بماند.اما به خاطر آورد که آنها حداقل تا دو ساعت دیگر هم نمی رسندو او می تواند در این مدت به خانه ی رابرت بل برودو آن خبر را به گوش آنها هم برساند. احتمالا آنها به خاطر شنیدن آن خبر خیلی هیجان زده می شدند و خانم ریچل هم عاشق ایجاد شوروهیجان بود ،بنابراین به راه افتاد. ماریلا هم نفس راحتی کشید ،چون بدبینی های خانم ریچل کم کم داشت ترس ها و تردید های گذشته ی او را زنده می کرد . خانم ریچل در حالی که در راه باریکه قدم بر میداشت ، زیر لب زمزمه کرد:» به حق چیز های ندیده و نشنیده! انگار دارم خواب می بینم . به هر حال برای آن بچه ی بیچاره متاسفم . ماریلا و متیو هیچ چیزی درباره ی بچه ها نمی دانند.احتمالا از او انتظار واهند داشت که از پدر بزرگش هم عاقل تر و منطقی تر باشد ،البته اگر آن بچه در عمرش پدر بزرگی دیده باشد ، که احتمالا ندیده . اصلا نمی شود هیچ بچه ای را در گرین گیبلز تصور کرد .هیچ بچه ای آنجا زندگی نکرده ، چون وقتی خانه ی جدید ساخته شد ، متیو و ماریلا بزرگ شده بودند . البته با دیدن ظاهر کنونی آنها نمی شود تصور کرد که آنها هم زمینی بچه بوده اند. من که اصلا دلم نمی خواهد جای آن بچه ی یتیم باشم.
دلم برایش می سوزد .« خانم ریچل آن حرف ها را ازته قلبش خطاب به بوته های گل سرخ میگفت، اما اگر میتوانست
بچه ای را که همان موقع در ایستگاه برایت ریور انتظار می کشید ،دلسوزیش چندان برابر عمیق تر و بیشتر می شد.
قسمت قبل:

راه ترقی


داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت اول
1400/06/21 - 20:15

http://www.RaheNou.ir/Fa/News/300938/داستان-شب--«آنی-شرلی-در-گرین-گیبلز»_-قسمت-دوم
بستن   چاپ