راه ترقی
داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت سی و سوم
چهارشنبه 28 مهر 1400 - 04:53:47
راه ترقی - آخرین خبر / آن‌شرلی دخترکی کک‌مکی است که موهای سرخی دارد و در یتیم خانه بزرگ شده است. او باهوش است، قوه‌ی تخیل بی حدومرزی دارد و با امید و پشتکار و مهربانی‌های ساده‌اش ، سعی می‌کند زندگی جدیدی را آغاز کند. هر چند برای ورود به این دنیای تازه باید سختی‌های بسیاری را پشت سر بگذارد، ولی آینده در نظرش آن‌قدر زیبا و امید بخش است که برای رسیدن به آن ، با هر مشکلی کنار می‌آید و با هر شرایطی سازگار می‌شود. مجموعه‌ی آنی شرلی شامل 8کتاب با نام‌های آنی شرلی در گرین گیبلز، آنی شرلی در اونلی، آنی شرلی در جزیره، آنی شرلی در ویندی پاپلرز، آنی شرلی در خانه‌ی رویاها، آنی شرلی در اینگل ساید ، دره‌ی رنگین کمان و ریلا در اینگل ساید می‌باشد. کارتون آن یکی از جذاب ترین انیمیشن های دوران کودکی است.
رمان آنی شرلی در گرین گیبلز اثر ال ام مونتگمری
ادامه داستان
به این ترتیب، آنی به رختخواب رفت و به قدری عمیق و طولانی خوابید که بعد از ظهر بیدار شد و یکراست به آشپزخانه رفت. ماریلا به خانه برگشته بود و داشت بافتنی می بافت.
آنی فوری پرسید:" آه! نخست وزیر را دیدی؟ چه شکلی بود ماریلا؟!"
ماریلا گفت:" خوب، فکر نمی کنم قیافه اش در نخست وزیر شدنش تاثیری گذاشته باشد، مخصوصا با آن دماغی که داشت! اما خوب حرف میزد. من از محافظه کار بودنم احساس افتخار کردم. البته ریچل لیند یک لیبرال است و حرف های نخست وزیر فایده ای به رای اون نداشت. ناهارت داخل فر است، آنی! از داخل قفسه هم کمی مربای آلو بردار.فکر می کنم حسابی گرسنه باشی. متیو جریان دیشب را برایم تعریف کرده. باید بگویم واقعا شانس آورده ایم که تو می دانستی چه کار باید بکنی. خود من هم چیزی در این باره نمیدانستم. به هرحال، تا ناهارت را نخورده ای، نمی خواهم چیزی بگویی. از چشم هایت معلوم است کلی حرف توی گلویت گیر کرده است، ولی فعلا جولی خودت را بگیر."
ماریلا می خواست چیزی به آنی بگوید، اما صبر کرد؛ چون می دانست آنی با شنیدنش به قدری هیجان زده می شود که از حالت عادی خارج شده و گرسنگی و خوردن ناهارش را به کلی فراموش می کند. بالاخره وقتی آنی دسر آلویش را تمام کرد، ماریلا گفت:" امروز بعد از ظهر خانم بری به اینجا آمده بود. می خواست تو را ببیند؛ ولی من بیدارت نکردم. او می گفت که تو جان مینی می را نجات داده ای و خیلی متاسف بود که در مورد قضیه شربت با تو آن طور برخورد کرده بود. او می گفت که فهمیده تو قصد مسموم کردن داینا را نداشته ای و امیدوار بود او را ببخشی و دوباره با داینا دوست شوی. اگر دوست داشته باشی می توانی امروز عصر به آنجا بروی؛ چون داینا دیشب سرمای سختی خورده و نمی تواند از خانه بیرون بیاید.حالا، آنی شرلی! بخاطر خدا بال در نیاور."
اما هشدار ماریلا چندان فایده ای نداشت؛ چون گل از گل آنی شکفت و از فرط خوشحالی به هوا پرید.
-آه ماریلا! می شود همین الان بروم، بدون اینکه ظرف هایم را بشویم؟ وقتی برگشتم آنها را می شویم، ولی در چنین لحظه ی پرشوری نمی توانم با کار غیر رمانتیکی مثل شستن، ارتباط برقرار کنم.
ماریلا به راحتی گفت:" بله بله، همین الان برو.
آنی شرلی! مگر عقل از سرت پریده؟ برگرد و یک چیزی بپوش. انگار دارم با دیوار حرف می زنم. همون طوری بدون شال و کلاه رفت. ببین چه طور اشک می ریزد و می دود. خدا کند سرما نخورد."
آنی در تاریک و روشن آن روز زمستانی، رقص کنان از میان جاده پوشیده از برف، به خانه برگشت.بر پهنه ی آسمان که بر فراز زمین سفید پوش، به رنگ طلایی و سرخ در آمده بود، نخستین ستاره شبانگاهی چون مرواریدی درشت ، خودنمایی می کرد.صدای جیرینگ جیرینگ زنگوله ی سورتمه ها در میان تپه های برفی منعکس می شد و چون آهنگی گوش نواز در فضای یخ زده و سرد می پیچید، اما آن نوا، خوش آهنگ تر از آوایی نبود که در قلب آنی نواخته و بر لبهایش جاری می شد.
دخترک اعلام کرد:" کسی که حالا روبه رویت ایستاده، یک شخص واقعا خوشحال هست، ماریلا! من خیلی خوشحالم، بله حتی با اینکه موهایم قرمز شده است، در این لحظه احساسات من فراتر از آن است که به قرمز بودن موهایم فکر کنم. خانم بری مرا بوسید، گریه کرد و گفت که خیلی متاسف است و نمی داند چطور باید جبران کند. بدجوری دستپاچه شده بودم، ماریلا ! من تا جایی که توانستم، مودبانه گفتم که از شما دلخور نیستم، خانم بری!
یک بار دیگر هم تاکید می کنم که عمدا داینا را مسموم نکردم و از این به بعد این اتفاق را به دست فراموشی می سپارم. خوب گفتم، ماریلا؟! نه؟ احساس کردم خانم بری با شنیدن حرف من، سرش داغ شد. به من و داینا خیلی خوش گذشت.داینا یک نوع گره جدید قلابدوزی را که از عمه اش در کارمودی یاد گرفته بود، نشانم داد. هیچکس در اونلی چنین چیزی را بلد نیست. ما به همدیگر قول دادیم روش این کار را هرگز فاش نکنیم. داینا یک کارت قشنگ با عکس یک دسته گل سرخ به من داد که رویش نوشته شده:
"اگر عاشقم باشی، همانقدر که عاشقتم فقط مرگ است که جدا می کند ما را از هم."
این واقعیت دارد، ماریلا! قرار است از آقای فلیپس بخواهیم اجازه بدهد دوباره سرکلاس، کنار هم بنشینیم و گرتی پای پیش مینی اندروز برود.ما برنامه چای هم داشتیم.خانم بری بهترین سرویس چینی اش را بیرون آورد، انگار که من یک مهمان واقعی بودم. نمیتوانم بگویم آن کار چه لرزه ای بر بدنم انداخت. هیچ کس تا حالا به خاطر من از بهترین سرویس اش استفاده نکرده بود. ما کیک میوه ای و دونات و دو نوع مربا هم خوردیم، ماریلا! خانم بری از من پرسید که باز هم چای میل دارم و به داینا گفت که چرا به آنی بیسکویت تعادف نمیکنی؟ وقتی مثل بزرگترها با آدم برخورد
کردن این قدر لذت بخش است، پس بزرگ شدن واقعی باید خیلی فوق العاده باشد."
ماریلا آه کوتاهی کشید و گفت:" نمیدانم چه باید بگویم."
آنی با لحن مصمم گفت:" خوب، به هر حال وقتی بزرگ شوم می خواهم همیشه با دختر کوچولوها مثل آدم بزرگ ها حرف بزنم. اگر آنها از کلمات بزرگتر از سن شان استفاده کنند، به آنها نمی خندم؛ چون خودم تجربه کرده ام که این کار چطور احساسات آدم را جریحه دار می کند.بعد از چای، من و داینا تافی درست کردیم، ولی خوب نشد؛ نه من و نه داینا تا به حال چنین چیزی درست نکرده بودیم. داینا به من گفت که تا او بشقاب ها را چرب می کند، من هم مواد را هم بزنم، ولی من فراموش کردم و آنها را سوزاندم. بعد وقتی آنها را روی سکو گذاشتیم تا خنک شوند، گربه از روی
یکی از بشقاب ها رد شد و ما مجبور شدیم محتویاتش را دور بریزیم. اما موقع درست کردن شان خیلی خندیدیم. وقتی می خواستم برگردم، خانم بری از من خواست که باز هم به آنجا بروم. داینا تا زمانی که من از کوچه عاشق ها رد می شدم، پشت پنجره ایستاده بود و برایم بوسه می فرستاد. ماریلا! مطمئن باش برای امشب به مناسبت این اتفاق یک دعای باشکوه آماده می کنم."
یک کنسرت، یک فاجعه و یک اعتراف
عصر یک روز در ماه فوریه، آنی نفس نفس زنان از اتاق زیرشیروانی پایین آمد و پرسید: » ماریلا ! می شود فقط یک دقیقه، پیش داینا بروم ؟»
مریلا گفت گفت: » نمیفهمم برای چی میخواهی تا آنجا بروی. تو و داینا با هم از مدرسه برگشتید. بیشتر از نیم ساعت هم توی برف ها ایستادید و یک ریز حرف زدید، بنابراین فکرنمی کنم دیگر حرفی برای گفتن داشته باشید.»
آنی ملتمسانه گفت: » ولی او می خواهد مرا ببیند. مسئله ی مهمی پیش آمده که باید به من بگوید.»
-از کجا میدانی ؟
چون همین الان از پنجره به من علامت داد. ما راهی اختراع کرده ایم که میتوانیم با شمع و مقوا به هم علامت بدهیم. شمع را جلو پنجره میگذاریم و با بالا و پایین بردن مقوا نور را قطع و وصل می کنیم . هر تعداد علامت، معنی خاصی دارد. این روش فکر من بود، ماریلا!
ماریلا با تاکید گفت: » کاملا مشخص است. حتماً بعد هم قرار است با این علامت های بی معنی ، پرده را به آتش بکشید. 
 -آه! کاملاً مواظبیم ، ماریلا! خیلی جالب است. دو علامت یعنی آنجایی؟ سه تا یعنی »بله« و چهارتا یعنی »نه«. پنج
تا یعنی »زودبیا، چون مسئله ی مهمی پیش آمده« داینا الان پنج بار علامت داد و من واقعاً در عذابم که بدانم موضوع چیست.
ماریلا با لحنی کنایه آمیز گفت:» خوب، دیگر نمی خواهد عذاب بکشی، برو، اما ده دقیقه ی دیگر باید برگشته باشی. یادت نرود.»
آنی یادش نرفت و سر ساعت مقرر برگ شت، اگرچه واقعا قابل تصور نبود که او بتواند ظرف ده دقیقه، یک مبحث مهم با داینا را جمع و جور کند. او ظاهراً از تک تک دقیقه ها به خوبی استفاده کرده بود.
-آه! ماریلا! چی حدس میزنی؟ فردا تولد دایناست. مادرش به او گفته که میتواند از من دعوت کند بعد از مدرسه به خانه شان بروم و شب همان جا بمانم. دختر دایی هایش قرار است با یک سورتمه ی بزرگ از نیوبریج بیایند و فرداشب به کنسرت کلوپ دی بیتینگ بروند. آنها من و داینا را هم به کنسرت می برند، البته اگر تو اجازه بدهی. اجازه می دهی ماریلا! این طور نیست؟ آه! چقدر هیجان زده ام.
-بهتر است آرام باشی، چون تو نمی روی، باید شب در خانه و روی تخت خودت بخوابی. در مورد کنسرت کلوپ، فکرش را هم نکن، دختر کوچولوها اصلاً نباید به چنین جاهایی بروند.
آنی ملتمسانه گفت : «اما مطمئنم که کلوپ دی بیتینگ جای بدی نیست» .
-من چنین چیزی نگفتم. اما تو نباید وقتت را در کنسرت بگذرانی و شب به خانه نیایی. یک بچه و این حرف ها! از خانم بری تعجب میکنم که به داینا همچین اجازه ای داده.
آنی در حالی که چیزی نمانده بودم اشک هایش سرازیر شوند، با بغض گفت» اما این یک موقعیت خاص است. فقط یک روز در سال، تولد دایناست. قرار نیست روز تولد هم مثل روزهای دیگر باشد، ماریلا! پری سی اندروز می خواهد شعر "ام شب همه آزادیم " را از حفظ بخواند که یک شعر اخلاقی اس. مطمئنم شنیدنش برایم مفید است و بعد هم گروه آواز قرار است چهار ترانه ی عاشقانه بخوانند که به قشنگی سرودهای دسته جمعی است. آه! ماریلا! کشیش هم قرار است بیاید. بله، واقعاً او هم می آید و قرار است سخنرانی کند، حرف هایی شبیه موعظه های کلیسا. خواهش میکنم، ماریلا! بگذار بروم. 
شنیدی چی گفتم، آنی! درست است؟ همین حالا چکمه هایت را در بیاور و به رختخواب برو . ساعت از هشت گذشته.
آنی آخرین تیر ترکش را هم رها کرد و گفت:» فقط یک چیز دیگر بگویم. ماریلا! خانم بری به داینا گفته که ما میتوانیم روی تخت اتاق مهمان بخوابیم. فکرش را بکن چقدر برای آنی کوچولو تو باعث افتخار است که روی تخت اتاق مهمان بخوابد.»
-افتخار این است که تو به حرف من گوش بدهی. به تختخوابت برو، آنی ! نمیخواهم یک کلمه ی دیگر هم بشنوم.
-وقتی آنی در حالی که اشک هایش روی گونه هایش سرازیر شده بودند ، از پله ها بالا رفت، متیو که در تمام آن مدت یک گوشه لم داده و خودش را به خواب زده بود، چشمهایش را باز کرد و با لحنی مصمم گفت: راستش، ماریلا! فکر میکنم باید به آنی اجازه بدهی برود.
-ماریلا پاسخ داد:من اینطور فکر نمیکنم. چه کسی مسئول تربیت این بچه اس، متیو! تو یا من؟
-متیو گفت :خوب، تو!
-پس دخالت نکن.
-راستش نمیخواهم دخالت کنم. نظر دادن به معنی دخالت کردن نیست. نظر من این است که تو باید به آنی اجازه بدهی برود.
ماریلا با دلخوری گفت : شک ندارم اگر آنی هوس می کرد به ماه هم برود، نظر تو این بود که من باید اجازه بدهم ، ممکن بود اجازه بدهم شب پیش داینا بماند، البته اگر برنامه شان فقط همین بود، اما با برنامه ی کنسرت موافق نیستم.
اگر آنجا برود ممکن است سرما بخورد. در ضمن کله اش پر از حرف های پوچ می شود و بیخود و بی جهت به هیجان می آید بعد تا یک هفته آرام و قرار نمیگیرد. من بهتر از تو میدانم که این بچه چه روحیه ای دارد و چه چیزی برایش خوب است، متیو» !
متیو با تحکم تکرار کرد : » فکر میکنم تو باید به آنی اجازه بدهی برود.»
او استدلال قوی نداشت، اما خیلی خوب میتوانست روی نظرش پافشاری کند. ماریلا نفس عمیقی کشید و از روی ناچاری سکوت کرد.
ادامه دارد....
قسمت قبل:

راه ترقی


داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت سی و دوم
1400/07/26 - 20:15

http://www.RaheNou.ir/Fa/News/310743/داستان-شب--«آنی-شرلی-در-گرین-گیبلز»_-قسمت-سی-و-سوم
بستن   چاپ