راه ترقی
از دریچه چشمان یک پسربچه
چهارشنبه 2 آذر 1401 - 23:41:30
راه ترقی - وینش/ در مواجهه با داستان‌های آنتون چخوف شاید اولین نکته‌ای که به نظرمان بیاید این است که با پیرنگ و مایه‌ی خاص یا طولانی‌ رو‌به‌رو نیستیم. بلکه گاه فقط اتفاقات ساده را پی می‌گیریم و اصلا قرار نیست اتفاق عجیبی بیفتد. این بیان موجز، همه‌چیز را در نظرمان «ساده» می‌نمایاند. ولی برخی داستان‌‌کوتاه‌هایش طوری نوشته شده‌اند که به نظر می‌آید هیچ‌کس مانند چخوف نمی‌تواند این ایده‌‌های ساده را با این کیفیت بالا بنویسد. در بیابان هم کمابیش این ویژگی‌ها را می‌بینیم.
بیابان داستانی است با محوریت یک پسربچه‌ و پیرنگ سفر او از شهری به شهر دیگر. اما این سفر، در اصل، آغازگر گام گذاشتن او است از دوران کودکی به دوران بزرگسالی (از زندگی‌ای به زندگی‌ای جدید). به این تغییر (این سفر در روند زندگی) که کلیت داستان را تشکیل می‌دهد، فقط در یک نقطه و در حد یک جمله مستقیماً اشاره می‌شود. اما شاکله‌ی کل داستان است و جزء غالبی است که سایر اجزاء را سازمان می‌دهد و هماهنگ می‌کند.
این تغییر یا سفر، از نظر مکانی و ظاهری، از شهر «ن» آغاز می‌شود به‌سوی شهری بزرگ‌تر برای تحصیل در کالج که در طی مسیر، پسر با مفاهیمی مواجه می‌شود و تجربه‌‌شان می‌کند. چخوف با اتفاقاتی که انتخاب کرده و در سیر داستانش قرار داده، پسر را در موقعیت‌های مختلف قرار می‌دهد؛ در ابتدا پسری آسوده و در خانه‌ای با وضع مالی خوب است. سپس همین پسر موقعیت‌های گوناگونی تجربه می‌کند: غم _غم جدایی از موقعیت گذشته_، تنهایی _چه در زمانی که همسفرهایش خواب هستند و او از تنهایی حوصله‌اش سر می‌رود، چه در زمانی که با دایی و پدر کریستوفر در مهمان‌خانه یا در میان موژیک‌ها است ولی دیگر عین گذشته کسی را ندارد که نگران حالش باشد یا به لرز کردن و بیمار شدنش اهمیت بدهد_، عشق و شهوت نوجوانانه، درد و رنج، چه به‌خاطر سرما و دشواری‌های راه چه در موقعیت‌هایی که هرچیزی کاملاً مطابق میل او نیست و هیچکس هم به این نکته اهمیتی نمی‌دهد.
ترس را با تمام وجودش در هنگام طوفان تجربه می‌کند. در برابر یکی از موژیک‌ها (دیمف) نفرت و خشم را می‌چشد و ناتوانی‌ را که در برابر او قدرت فیزیکی مبارزه و دفاع از خود را، ندارد. مفهوم دیگر، مرگ و فقدان است که در ابتدا، به شکل قبرها و صلیب‌هایی در دوردست جلوه می‌کند که حتی در نظر او به آدم‌هایی می‌مانند که «شادمانه از پس دیوار سرک می‌کشند». انگار با این تصویر، احساس و آرزوی آزادی توام با شیطنت خود را بیان می‌کند. ولی در بیابان، به‌خاطر دور شدن (آغاز از دست دادن) زندگی‌ گذشته‌اش، روایت‌هایی که از مرگ می‌شنود و سنگ‌ قبرهای تک‌افتاده‌ای که در برهوت می‌بیند، مواجهه‌ی جدی‌تری با مرگ پیدا می‌کند: «… آن دیگران را نیز مرده در نظر آورد، مادرجانش و پدر کریستوفر و کنتس دارنیتسکایا و سولومون. اما هرچه کرد، نتوانست خود را در تابوب تاریک مجسم کند، مرده و دور از خانه و وانهاده و ناتوان. نمی‌توانست امکان مرگ را برای خود بپذیرد و احساس می‌کرد که هرگز نخواهد مرد»(ص 98) قبرها را «صلیب‌های سیاه و عبوسی… که ناگزیر سر راهش بودند» می‌بیند که فاصله‌ی اندکی با او دارند، حتی یادآوری‌شان او را می‌ترسانَد و مانع می‌شود که تنها در بیابان راه بیفتند.
در پایان داستان، فقدان به شکل عظیم‌تری جلوه‌گر می‌شود: نخست از بین رفتن پالتوی قیمتی است. آنطور که می‌گوید این پالتو در خانه‌شان شأنی داشته و کنار پیراهن مادر آویزان می‌شده. چخوف با این شی‌ء، اشاره می‌کند به کل زندگی گذشته و تمام لذت‌ها و ویژگی‌های آن. سپس، رفتن همسفران پسر را این‌گونه توصیف می‌کند:
«پرده‌ی اشک جلو چشم‌های یگوروشکا را گرفت و ندید که دایی‌اش و پدر کریستوفر از اتاق بیرون رفتند. شتابان به سمت پنجره جست اما آنها دیگر در حیاط هم نبودند. سگ حنایی پارسش را کرده بود و خوشحال از انجام وظیفه از جلو در حیاط باز می‌آمد. یگوروشکا، بی‌آن‌که خود بداند چرا، از جا کنده شد و شتابان از اتاق بیرون دوید. وقتی شتابان از در بزرگ می‌گذشت ایوان ایوانیچ عصای چنگک‌دار و پدر کریستوفر تعلیمی خود را تکان می‌دادند و داشتند از پیچ کوچه می‌گذشتند. یگوروشکا احساس کرد با رفتن این دو مرد هرآنچه تا آن زمان بر سرش آمده بود همچون دود ناپدید شد. بی‌رمق خود را بر نیمکتی انداخت و با گریه‌ای تلخ زندگی تازه و نامانوسی را درود گفت که از همان لحظه‌ برایش آغاز شده بود. این زندگی چگونه می‌بود؟»
از دست رفتن زندگی گذشته را با تشبیهی (چون دود) نشان می‌دهد. در این چند سطر، ایجاز چخوف را می‌بینیم؛ هنرمندی او در ریتم تند و سریع‌ نشان دادنِ این اتفاق است. در جمله‌ای، «جستنِ» پسر را می‌گوید. اما دیگر نمی‌گوید «رفت جلوی پنجره یا جلوی در» یا «از پنجره نگاه کرد و…». بلکه در جمله‌ی بعد، او را در آن وضعیت قرار می‌دهد. سپس در جمله‌ای، به دویدن پسر اشاره می‌کند و بلافاصله، او را در جلوی در بزرگ خانه نشان می‌دهد. علاوه براین، در این لحظات رفتن همسفران هم سرعت گرفته و انگار او برای آخرین‌بار موفق به دیدارشان نمی‌شود؛ بخاطر حلقه‌ زدن اشک در چشم‌هایش. رفتن همسفرها از حیاط و در کوچه‌ هم لحظه‌ای آنها -احتمالاً فقط پشتشان- را می‌بیند که می‌پیچند و تاکیدش بر عصاهایشان است. یعنی باز هم موفق نشده برای آخرین‌بار چهره‌هاشان را ببیند. بدین شکل، آن تشبیه را معنا می‌بخشد و احساس از دست رفتن گذشته و تجربه‌ی فقدان اساسی را به خواننده منتقل می‌کند و همچنین تحمیلی بودن این تغییر. انگار همه‌چیز، بدون لحظه‌ای درنگ واقع می‌شود. فقدان زمانی اساسی‌تر است که پیش از این احساس کرده «دیگر هرگز این پیرمرد (کریستوفر) را نخواهد دید» و اشاراتش در گذشته مبتنی بر این است که دیگر به آن محل و مکان و زندگی گذشته برنخواهد گشت.
علاوه براین تجارب و مفاهیم گوناگونی که شخصیت با آنها در طول سفر مواجه می‌شود، آدم‌های گوناگونی را برای اولین‌بار می‌بیند. چخوف او را با هرطیف آدمی با سرنوشت و دغدغه‌هایش، مواجه می‌کند و از این جهت هم، نشان‌دهنده آغاز زندگی جدید او است: کشیش، بازاری خشک، ارباب ثروتمند دارای قدرت، عاشقی سودایی و شادمان، بانوی زیبای ثروتمند، مهمان‌خانه‌دار فقیر، برادر لاقید و بی‌توجه او، موژیک‌های شکست‌خورده و… . انگار یگوروشکا پیش از گام گذاشتن به زندگی جدید، شیوه‌ها و اشکال مختلف آنرا می‌بیند و هرکدام را چخوف با تکیه بر جزئیاتی، ترسیم می‌کند؛ مثلا تعظیم‌های مهمان‌خانه‌دار، لبخند برادرش، سخنان و دعاهای مقرراتی کشیش، نارضایتی‌های بازاری که حتی به خواب‌هایش راه یافته و اربابی که بر همه‌چیز چیره است و چخوف این نکته را با ذکر مداوم نامش توسط شخصیت‌های مختلف، می‌رساند و نشان می‌دهد که چطور همه‌چیز به او برمی‌گردد. در توصیفی درباره او می‌گوید:
«همه‌چیزش، حتی تازیانه‌به‌دست‌گرفتنش، اطمینان قدرت خویش و عادت به چیرگی بر صحرا محسوس بود». شاید با مجموعه‌ی این عناصر، دورنمایی از زندگی جدید پسر نشان می‌دهد و به بخشی از پرسش پایانی پاسخ می‌دهد که زندگی‌ آینده، چنین آدم‌هایی و چنین جامعه‌ای دارد. علاوه براینکه یگوروشکا با تعدادی از ویژگی‌های جامعه‌‌ی خود و طبقات و افراد آن آشنا می‌کند، او را با دو ویژگی‌ «روس بودن» (افسوس خوردن برای گذشته و بیزار بودن از وضعیت کنونی) مواجه می‌سازد که درون خود پسر نیز وجود دارد.
در طی این سفر، تحول نامحسوسی برای یوگورشکا رخ می‌دهد که در پایان با آنکه گریه می‌کند اما زندگی جدید را درود می‌گوید: یگورشکا در ابتدا پسری نازنازی است و وقتی با آدم‌های دیگر -خصوصاً دیمف- مواجه می‌شود، احساس تنهایی و ناتوانی می‌کند و نیازمند یک حامی است. دقیقاً بعد از همین اتفاق، با طوفان سختی مواجه می‌شود، بیماری را می‌چشد و لرزیدن را که باید خودش به‌تنهایی تحمل کند؛ حتی پانتلئی که با او رابطه خوبی دارد، توجهی به حالش نمی‌کند. طی این روند، محکم و مقاوم می‌شود.
از جنبه‌ی دیگر، در آغاز داستان و در طول روایت، چخوف دقت نوجوان به جزئیات اطرافش و تصورات و خیال‌پردازی‌هایش از آنها را، نشان می‌دهد. این خیال‌پردازی‌هایی کودکانه تا اواخر داستان ادامه می‌یابد؛ اما نه به گستردگی و خلاقیت ابتدای آن. خصوصا در طوفان و بعد از آن در خانه‌ی پیرزن. به طوری که در دیدار دوباره با دایی و پدر کریستوفر، تقریبا اثری از آن نیست و در خانه ناستاسیا پترونا -خانه‌ای که باید در آن بماند- هیچ ردّی از آن دیده نمی‌شود و دیگر، خبری از تشبیهات و تصویرپردازی‌ها و جزئیات چخوف نیست. این را در اواخر داستان، در رفتار پسر نیز می‌بینیم؛ بااینکه لوکوموتیو، رودخانه‌ی پهن و کشتی بخار ندیده، به آنها می‌نگرد و نمی‌ترسد و تعجبی نمی‌کند؛ «حتی چهره‌اش نیز از هرگونه نشانه‌ی کنجکاوی تهی بود».(ص 146) خیال‌پردازی، کنجکاوی و دقت کودکانه‌ی پسر از بین رفته و نمایانگر ویژگی دیگری از زندگی جدید او است و نشانگر آنکه سیر تغییر و تحول او، از همین‌جا آغاز شده. این تغییر که ذره‌ذره و با دقت در نثر، شکل گرفته، نشان‌دهنده‌ی هنر چخوف است.
در بیابان، با حجم انبوه توصیف‌ها و تصاویر (ایماژها) طبیعت و عناصر آن روبه‌رو هستیم که ظاهرا با ایجاز و قاعده‌ی تفنگ چخوف هماهنگ نیست. اما چخوف حتی این اجزاء را به خدمت شخصیت نوجوان، خیال‌پردازی‌هایش و نشان دادن احساساتش در طی مسیر، در آورده که باز هم متصل است با همان جزء اصلی (بریدن از زندگی پیشین و رفتن به‌سوی زندگی جدید). این توصیف‌ها با زاویه‌دید دانای کل روایت می‌شوند و مستقیماً اشاره نمی‌شود که بیانگر ذهن نوجوان هستند. بخاطر تناسبشان با احساسات و حالات پسر، می‌توان گفت نمونه‌ی عینی احساس او هستند. اما چندباری، از نگاه او، اطراف را مشاهده می‌کنیم (مثلاً دور شدن آسیاب به معنی طولانی بودن راه) و گاه مستقیماً خیال‌پردازی و پویایی و خلاقیت ذهن پسر ذکر می‌شود. ذهنی میان اتفاقات و دیده‌ها و شنیده‌های مختلف ارتباط برقرار می‌کند: برای مثال، ربط دادن ظاهر کنتس به سرو تک‌افتاده در جاده. پس همان بهتر که بگوییم از دریچه‌ی ذهن و نگاه او هستند.
برای مثال: «… کنار تل‌های سنگی و آسیابی بادی که از دور به مرد کوتاه‌قامتی با دو دست جنبان در هوا می‌مانست، نواری پهن به رنگی زرد و درخشان بر زمین لغزان شد… چیز گرمی پشت یگوروشکا را نوازش داد و نوار نوری که از عقب پاورچین‌پاورچین نزدیک می‌شد به‌سرعت از روی بریچکا و اسب‌ها گذشت به پیشباز نوارهای روشن دیگر شتافت… مرغان باران با جیرجیری شادمانه یکدیگر را صدا می‌کردند و موش‌های صحرایی لابه‌لای علف‌ها همنوعان خود را فرا می‌خواندند…» (ص 11-12) این تصاویر گویی از دید پسر هستند و نمایانگر فضای ذهنی او، خیال‌پردازی‌ و احساس شادابی‌اش که همچنان همراه او است؛ بخاطر آنکه از زندگی گذشته و یاد آن چندان فاصله‌ نگرفته و با قرار گرفتن در موقعیتی دلنشین، آن احساس، در او زنده می‌شود.
همچنین با بکارگیری لغاتِ «پاورچین‌پاورچین» و «نوازش»، شیطنت یا نیاز کودک به ناز و مهربانی را نشان می‌دهد که این جزء، ارتباط مستقیم دارد به جزء غالبِ داستان و نمایانگر بخشی از آن «زندگی گذشته» و «رها کردن و یاد کردن از» آن است. یا موتیف احساس کسالت نوجوان که با توصیف‌های بسیاری از طبیعت نشان داده می‌شود و حتی در تفسیر فراترِ اثر، می‌توان گفت این کسالت که در راه همواره وجود دارد و فقط با وحشت طوفان به‌هم می‌خورد، پیش‌بینی وضع زندگی آینده‌ی پسر و پاسخ به پرسش پایانی چخوف، دانست. یا پرنده‌های مختلف را که نشان می‌دهد انگار هرکدام نمودهایی عینی از مراحل مختلف سفر یگوروشکا هستند.
این توصیف، یکی دیگر از نمونه‌های خیلی‌خوب است: «یگوروشکا نگاهی به اطراف انداخت، اما نفهمید این ترانه‌ی عجیب از کجا می‌آید. مدتی گوش تیز کرد. به نظر می‌رسید آواز علف‌هاست. انگار علف‌های نیمه‌جان یا جان‌سپرده می‌خواستند با این آواز بی‌کلام اما نالان و صادقانه مخاطبانی نامعلوم را قانع کنند که بی‌تقصیرند و خورشید به ناحق ‌آن‌ها را سوزانده است. می‌خواستند به دیگران بفهمانند که سخت تشنه‌ی زندگی‌اند و هنوز جوانند و اگر این گرما و بی‌آبی نبود، زیبا و شاداب می‌بودند. به‌رغم بی‌گناهی، گویی از کسی پوزش می‌خواستند و سوگند می‌خورند که حال ‌و روزی سخت دردناک دارند. انگار این علف‌ها دلشان به حال خودشان می‌سوخت». علاوه‌بر فضای غم‌انگیز حاکم بر تصاویر، تعبیر تحمیل وضعیت ناگواری، متناسب است با موقعیت یگوروشکا که زندگی جدید بر او تحمیل شده و خودش دخلی در آن نداشته.
با نمونه‌ی دیگری می‌توان این شمایلی از تناسب اجزاء و انسجام کلی اثر چخوف را نشان داد: «پاره‌ابرهای سیاه در سمت چپ آسمان بالا می‌رفتند و یکی‌شان شکلی نابهنجار داشت و به پنجه‌ی پرانگشت جانوری می‌مانست تا ماه قد برافراشته… از گوشه‌ی چشم به نقطه‌ای که اندکی پیش ماه در آن می‌درخشید نگاه می‌کرد اما آنجا را هم ظلمتی فرا گرفته بود که روی کاروان را می‌پوشاند». کلمات (جزئی‌ترین اجزاء) «نابهنجار، پنجه، پرانگشت، جانور، پوشاندن، فراگرفتن» تصاویری را برایمان می‌سازد که متناسب با ترس و اضطراب موقعیت است؛ این اضطراب، متناسب با وضعیت و درونیات یگوروشکا و متناسب با تجاربی است که در طول سفر بدست می‌آورد که این تجارب پیوند می‌خورد به پیرنگ اصلی سفر و تغییر درونی پسر و زندگی‌اش.
در پایان باید گفت، در مواجهه با داستان‌های آنتون چخوف شاید اولین نکته‌ای که به نظرمان بیاید این است که با پیرنگ و مایه‌ی خاص یا طولانی‌ رو‌به‌رو نیستیم. بلکه گاه فقط اتفاقات ساده را پی می‌گیریم و اصلا قرار نیست اتفاق عجیبی بیفتد. حتی اگر ایده قابلیت تبدیل به پیرنگی پیچیده یا مفصل را داشته، چخوف چندان در پی اینکار برنیامده و به بیانی موجز اکتفا کرده. این بیان موجز، همه‌چیز را در نظرمان «ساده» می‌نمایاند. ولی برخی داستان‌‌کوتاه‌هایش طوری نوشته شده‌اند که به نظر می‌آید هیچ‌کس مانند چخوف نمی‌تواند این ایده‌‌های ساده را با این کیفیت بالا بنویسد. در بیابان هم کمابیش این ویژگی‌ها را می‌بینیم. ایده‌ی این داستان‌ مجموعا یک سفر ساده است و یک واقعه‌ی عادی کلی (به مدرسه رفتن یک پسر) و وقایع معمول تکراری جزئی (آواز پرندگان، طوفان و…). اما در طی همین‌ها، چخوف سیر تغییری اساسی در زندگی را برایمان آشکار می‌سازد و به ما کمک می‌کند تا نگاهی یا شناختی دیگر از اطرافمان بدست بیاوریم.

http://www.RaheNou.ir/Fa/News/374154/از-دریچه-چشمان-یک-پسربچه
بستن   چاپ