راه ترقی
داستان کوتاه/ جمعه شرشره‌ای
دوشنبه 17 بهمن 1401 - 20:30:25
راه ترقی - شهرآرا آنلاین / اصلا جعفر ته ماست مالی‌های دنیا بود و هرطور بود باید رفیق ششدانگ من می‌شد که اساسا نیاز به یک آنتی تز داشتم تا کمی مرا متعادل کند بلکه دست از سرم بردارند و گناه‌های نکرده را پای من ننویسند.
گوشه‌ها را لب به لب روی هم تا بزن، یک بار دیگر تکرار کن. بعد با قیچی دسته چسبی که شکستگی اش را بانداژ کرده اند و از چرخ خیاطی مامان کش رفته‌ای برش بزن؛ یکی رفت یکی برگشت، یکی رفت یکی برگشت... آن قدر ادامه بده که برسی به انتهای کاغذ. اگر دقیق انجام داده باشی حالا وقتی مرکز شکل را بگیری و بکشی چیزی عنکبوتی با لوزی لوزی‌های زیاد ازهم باز می‌شود و دلت قنج می‌رود؛ این شرشره است. یک شرشره دستی که بچه فقیر‌ها درست می‌کنند.
حالا لبه پرچم‌های مثلثی را روی نخِ قرقره برگردان و بادقت منگنه کن؛ تلیک... تلیک... دقیقا دوتا، که سوزن منگنه‌ها برای همه ریسه‌ها کفاف بدهد و دستت خالی نماند. ریسه‌ها را که جمع کردی نوبت رشته‌های رنگی است. رشته‌های دراز پوشالی که باید بی نظم و بدون تقارن بچسبانی تا قشنگ‌تر شود. بچه پول دار‌های شهرک با آن آذین‌های گرانی که می‌خرند ممکن است کلاست را از رو ببرند. پس دقت کن. کمی اینجا، کمی آنجا؛ مثل کار‌های شیک گران قیمتی که توی خرازی دیده ای. لخه نباش... لخه نباش...، چون ردش می‌ماند و لو می‌روی...
این ها، تمام این ها، باید درست انجام می‌شد که بتوانیم ببریم. مسابقه را همان سال که سومی بودیم عاشوری باب کرد. نقاشی و کاردستی من بیست بود، ولی اگر بدنام باشی بازهم مهارتت به دادت نمی‌رسد. برای همین باید پشت جعفر گودرزی قایم می‌شدم؛ با آن قیافه که آدم را یاد فیل آسیایی می‌انداخت و لبخندی ابدی که چشم‌ها را تا نهایتِ ریزشدن فشرده می‌کرد. همین جعفر هر دروغی به هم می‌بافت همه باور می‌کردند. با ریخت خپل مهربانش می‌شد به کل دنیا گند زد و انکار کرد.
عاشوری، لاریب فیه به این پسر ایمان داشت. فکر می‌کرد اگر تمام دنیا را تباهی بگیرد عمرا یک کک هم توی وجود معصوم و پاک این بچه رخنه کند. اصلا جعفر ته ماست مالی‌های دنیا بود و هرطور بود باید رفیق ششدانگ من می‌شد که اساسا نیاز به یک آنتی تز داشتم تا کمی مرا متعادل کند بلکه دست از سرم بردارند و گناه‌های نکرده را پای من ننویسند. با احتساب همه این‌ها تصمیم گرفتیم شرشره‌های کلاس چهارمی‌ها را آتش بزنیم. کلاس‌های پایین‌تر یک مشت هپلی گیج بودند و پنجمی‌ها هم شدیدا شلخته و شر.
فقط چهارمی‌ها می‌ماندند که آذین‌های اعیان می‌خریدند و اصلا فرصت نفس کشیدن بهمان نمی‌دادند. برای همین آن پنجشنبه وقتی زنگ خانه خورد، یک جور‌هایی سرمان را بند کردیم و تا همه رفتند آرام خزیدیم طبقه بالای مدرسه؛ توی کلاس چهارم دو. قرار بود جعفر از خانه کبریت بدزدد، ولی یادش رفته بود. مانده بودیم چه کار کنیم. تااینکه جعفر رفت روی یکی از میز‌ها و دستش را رساند به ریسه‌ها و شرشره ها. شروع کرد به چنگ زدن. آن قدر این کار را کرد که دست هایش پر شد از کاغذپاره. من رفتم گوشه کلاس و بخاری نفتی را که روی شمعک بود زیاد کردم. در حلبی سیاه را برداشتم و گفتم «بنداز تو بخاری» جعفر کاغذ‌ها را کوت کرد توی کوره آتش و آخ بلندی گفت.
من نمی‌دانم اثر حس گناه از کجا می‌جوشد که صدای آخ جعفر باعث شد رم کنیم و پابه فرار بگذاریم. روز شنبه وقتی آمدیم، معلم‌ها و ناظم‌ها جمع بودند. کلاس چهارمی‌ها عین حشرات می‌رفتند و می‌آمدند، اولی‌ها گریه می‌کردند و کلاس ما... بدون شرشره... شرشره‌های تمام کلاس‌ها از اول بگیر تا پنجم... نبودند. روی سقف رد‌های موهوم و لکه‌های محو دودی بود، ولی شرشره‌ها نبودند. برای همین مدرسه آشوب شد. عاشوری من را کشید توی دفتر، ولی نم پس ندادم. بعد جعفر را توی دفتر نگه داشت. چون دیده بود روی پولورش جای سوختگی است و ساعد دستش تاول کوچک آب آورده‌ای دارد که مشکوک است.
دوتا چک کافی بود که فیل آسیایی، پف فیل شود و به حرف بیاید. کودنِ دهن لق لومان داد. سوختن همه شرشره‌ها افتاد گردن ما. عاشوری برای تشویق، کلاس اولی‌ها را برنده اعلام کرد. جایزه‌ای درکار نبود. به نفر اول فقط عنوان «برنده» را دادند. همه دعوا سر یک کلمه بود. برای کلاس چهارم دو که نامرد‌ها روز جمعه آمدند مدرسه و همه شرشره‌ها را سوزاندند و گناهشان افتاد گردن من و جعفر ابله تا از همان بچگی بفهمم همه چیز دنیا به مویی بند است.

http://www.RaheNou.ir/Fa/News/389695/داستان-کوتاه--جمعه-شرشره‌ای
بستن   چاپ