راه ترقی
خاطره‌ای از خسرو نمایشنامه‌نویسی ایران
شنبه 5 فروردين 1402 - 17:01:01
راه ترقی - ایسنا /بیست روزی به نوروز مانده است. بیکارم. اتاقی گرفته‌ایم در سلسبیل. به رفقایی بر می‌خورم که کاری گیر آورده‌اند در شرکت روشنایی فروزان. چند نفری هستند؛ مهندسی و معلمی و کارگری و ... کارشان نصب انشعاب برق است به خانه‌ها. دستمزد مشخصی ندارند؛ با نصب هر انشعابی «اِنعامی» می‌گیرند. شب عید است. مرا نیز به همکاری می‌پذیرند. قرار می شود از «اِنعام‌ها» چیزی هم به من برسد. «اِنعام» گرفتن برایم سخت است و تلخ. در زندگی بسیار تحقیر شده‌ام اما حقارت را نپذیرفته‌ام. اختیار تحقیر دست خودم نبوده است اما قبول حقارت؟
جنگ سختی در گرفته است بین من و خودم... سال نو و سفره خالی در آن کفه ترازو، من و سربلندی و مادر در این کفه. مادر، وزنه سنگینی است. اگر بفهمد؟ اگر مرا در کوچه‌ای در زیر بار رکاب و نردبان و کیسه گچ ببیند؟ آخر قرار شده است بار این دوستان را من بر دوش بکشم. سهم من از «اِنعام» در این بارکشی است. اگر مادر ببیند، می‌میرد. بدبختی این است که محل کار نیز همین محله است. چه بسا پیش آید که مجبور باشم نردبانم را چهار خانه آن سوتر از اتاقک مادرم بکارم... سرانجام زور فقر می‌چربد.
با اسم «حسن آقا»، نردبان بر دوش ، رکاب‌های سیم کشی بر شانه، کیسه گچ زیر بغل، در کوچه پس کوچه‌های «سلسبیل».
بازار

راه ترقی


هر انشعابی که وصل می‌شود: «ببخشیدها... انعام بچه‌ها». کم کم گوشم به این کلمه عادت کرده است. با این همه قبل از اینکه کار به «ببخشیدها» برسد، من بساط را جمع کرده و به آن سوتر کوچه کوچیده‌ام.
شب عید است؛ خانه‌ها برق می‌خواهند. این بیست روز را شب و روز «بار» برده‌ام. بنااست که «اِنعام» بچه‌ها جمع و قبل از تحویل سال تقسیم شود. قرارمان قهوه خانه‌ای در همان حوالی.
کمی زودتر از وقت به قهوه خانه می‌آیم. می‌نشینم؛ منتظر ... به لحظه تحویل سال نزدیک و نزدیک‌تر می‌شویم. از رفقا خبری نیست. گلوله تحویل سال شلیک می‌شود، آن آهنگ نحسِ ساز و سرنا و دهل نیز شلیک می‌شود. تیر خلاص را قهوه‌چی می‌زند: «سال تحویل شد. تو خونه و زندگی نداری مرد؟

http://www.RaheNou.ir/Fa/News/561009/خاطره‌ای-از-خسرو-نمایشنامه‌نویسی-ایران
بستن   چاپ