راه ترقی
داستانک/ "دونده‌" نوشته سروش صحت- قسمت اول
دوشنبه 7 فروردين 1402 - 22:01:20
راه ترقی - آخرین خبر / ‌اوایل دبیرستان عاشق بیتا شدم.خجالت می‌کشیدم با بیتا حرف بزنم و فقط از دور نگاهش میکردم.‌
‌صبح ها بین هفت و بیست دقیقه تا هفت و نیم از خانه بیرون می‌آمد. من هر روز و همیشه از هفت و ربع، در خم کوچه، همانجایی که دویست متر با خانه بیتا فاصله داشت می ایستادم. بیتا که می آمد من هم راه می افتادم یواش یواش سرعتم را بیشتر میکردم و نزدیکش میشدم. بعد خیلی نزدیک، بعد نزدیکتر و بعد خیلی خیلی نزدیک.‌ ‌اینجا بود که دیگر نفسم بالا نمی آمد و به سرعت از کنارش رد میشدم و میرفتم‌ آنقدر تند میرفتم که نمی‌فهمید که من آمده ام، مرده ام و رفته ام.‌
‌این عشق من بود، عمیق و واقعی و پر از هیجان‌.
‌یکسال فقط از کنار بیتا رد شدم، بی حرف و بی نگاه ولی با لذت. قلبم تند میزد، عرق میکردم، ترانه های سوزناک و عاشقانه گوش میکردم و فکر می‌کردم حالم بد است. امروز فکر میکنم حالم بد نبوده، حتی خوب بوده. کی حال آدم بد است و کی خوب؟‌
‌من ساختن طبقه دوم اتوبان صدر را دیده ام.‌
‌چند سال طول کشید، ماشین های سنگین، ستون های سیمانی، کارگرانی که بالا و پایین میرفتن و آهن ها را یادم است.‌
بازار

راه ترقی


‌خراب کردن پل گیشا را هم دیده ام، پلی که آن همه سال از روی آن رد می‌شدیم چند روزه غیب شد وانگار نه انگار که روزی اصلا وجود داشت.‌
‌‌سال بعد عزمم را جزم کرده با بیتا حرف بزنم. یک هفته در دلم جنگ بود، یک هفته ضربان قلبم پایین نمی آمد، یک هفته در تب میسوختم تا بلاخره یک روز که از کنارش رد میشدم ایستادم و گفتم: سلام. بیتا هم ایستاد و گفت: سلام. ‌لال شده بودم‌. نگاهم کرد و پرسید: کاری داشتید؟ دویدم و دور شدم.‌
‌تا یکماه بعد صبح ها دیرتر میرفتم. دیگر نمی خواستم بیتا را ببینم، یعنی نمی توانستم. بعد از یکماه دوباره ساعت هفت و ربع رفتم و در خم کوچه منتظر ایستادم. بیتا از در خانه بیرون آمد و برای اولین بار به آن طرف کوچه که من ایستاده بودم نگاه کرد. وقتی من را دید بجای اینکه مسیر هر روزه اش را برود به طرف من آمد. نمی دانستم چیکار کنم. برگشتم و دوباره دویدم، بیتا داد زد: وایسا. ایستادم. آمد و گفت: چیکار داری؟ گفتم: می‌خواهم با شما دوست باشم. بیتا گفت: دوست یعنی چی؟ گفتم: دوست دیگه، دوست. بیتا پرسید: چرا؟
اصلا آماده چنین سوالی نبودم.گفتم: چون از شما خوشم میاد. نگاهم کرد، طولانی...‌
‌داشتم می مردم. پرسید از چی من خوشت میاد؟
به کسانی که می پرسند از چی من خوشت میاد باید چه جوابی باید داد؟
گفتم: از خودتون
بیتا گفت: بچه تو خجالت نمی کشی؟

ادامه دارد...‌

http://www.RaheNou.ir/Fa/News/582691/داستانک--"دونده‌"-نوشته-سروش-صحت--قسمت-اول
بستن   چاپ