داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت سی و پنجم
انديشه
بزرگنمايي:
راه ترقی - آخرین خبر / پس از انتشار کتاب بامداد خمار، که به یکی از پرفروشترین کتابهای سال انتشار تبدیل شد، کتابی منتشر شد به نام «شب سراب» نوشته ناهید ا. پژواک از نشر البرز. این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت منفی داستان) نقل شده که میگوید محبوبه یک طرفه به قاضی رفته و اشتباه میکند. این کتاب هم به یکی از کتابهای پرفروش تبدیل شد. شکایت نویسنده کتاب بامداد خمار از نویسنده شب سراب به دلیل سرقت ادبی نیز در پرفروش شدن آن بیتاثیر نبود.
داستان کتاب از این قرار است که؛ سودابه دختر جوان تحصیلکرده و ثروتمندی است که میخواهد با مردی که با قشر خانوادگی او مناسبتی ندارد، ازدواج کند. برای جلوگیری از این پیوند، مادر سودابه وی را به پند گرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش میکند.
بامداد خمار داستان عبرتانگیز سیاه بختی محبوبه در زندگی با عشقش رحیم است که از همان برگهای نخست داستان آغاز میشود و همه کتاب را دربرمیگیرد.
قسمت سی و پنجم:
تا روز سه شنبه قدم از خانه بیرون نذاشتم. طفلی مادر قبایم و شال کمرم را شسته آنقدر تکان تکان داد که چین و چروکش باز شد روی طناب وقتی نم بود با دستش صاف کرد و بعد سماور را جوش آورد و با حوصله قطعه قطعه و تکه تکه قبا و شال را اتو کرد، شلوار و پیرهن دیگری داشتم که فقط وقتی مهمانی میرفتم میپوشیدم.
گیوه هایم را خودم دو سه بار با صابون شستم اما چون کهنه بود رنگش چرک شده بود پاک نمیشد، توی یه پیاله گچ را دوغاب کردم و با یک پارچ حسابی روی گیوه هایم مالیدم، نو نوار شد.
رحیم ریشت را هم صفایی بده. با قیچی ناهمواری های موهایم را که بلند و کوتاه بودند خودم درست کردم پشت موهایم را مادر چید، یک دستمال سفید از صندوقچه اش بیرون آورد، نمی دانم از کی مانده بود شاید مال پدرم بود، آنرا داد که توی جیب قبایم گذشتم. قبایم روی میخ بود و شالم روی طاقچه تا کرده، صاف و تمیز، مادر یک زن شمالی بود. من همیشه فکر میکردم زنهای شمالی بخاطر اینکه همیشه دوربرشان آب است، تمیز هستند، هرگز بیاد ندارم که از همان بچگی بدون شستن دست و صورت اجازه داشته باشم سر سفره بنشینم، تا از بیرون می آمدم اول باید سر و صورتا را میشست و همین عادتم شده هنوز هم اولین کارم است.
تا وقتی مشغول شستن بودیم ساعتها زود زود میگذشت اما روز سه شنبه از صبح تا برسیم به غروب یک دنیا طول کشید.
ناهار اصلا از گلویم پائین نرفت انگار یک کاسه روغن خرده بودم گلویم کیپ کیپ بود..
_ پسر جان غذا یات را بخور، گرسنه ات می شود، آنجا زیادی میوه و شیرینی میخوری فکر می کنند ندید بدید هستی و خندید.
_ میل ندارم اصلا میل ندارم بگذار برای شام
_ شاید شام هم نگهت بدارند.
_ اگر دیر کردم تو بخور منتظرم نباش .
_ نه اگر اصرار کردند بمان بگو نمی مانم تا تو برگردی من می میرم و زنده می شوم الهی وقتی از این در برگشتی دو تا شمع می روم روشن می کنم.
خنده ام گرفت:
_ مگر میدان جنگ می روم؟ باز به دلت بد آوردی؟ من هیچ نگران نیستم فقط نگرانم که چه جوری باید با پدر محبوب روبرو بشوم.
_ اون باید خجالت بکشه که تو را شلاق زده تو نگرانی؟
_ هیچ یاد شلاق نبودم راست می گوئی خوبه لااقل یک خط طلب من است حتما خودش هم ناراحت است که دامادش را کتک زده!
_ پیش میاد اما بعد از عروسی همه چیز درست می شود اینقدر از این اتفاقات افتاده نمی خوری؟ جمع بکنم؟
آره مادر زودتر جمع کن می خواهم لباسهایم را بپوشم .
_ پسر کو تا غروب عجله داری؟
خندیدم.
تا مادر رفت ظرفها را بشوید لباسهایم را با دقت و احتیاط پوشیدم.
_ ایوای مادر جورابم سوراخ است کو سوزن و نخ؟
_ صبر کن خودم میام می دوزم یک جفت دیگر هم داری شسته ام بالای صندوق است ببین پیدا می کنی؟
_ اونها درب و داغونترند این خوبش بود که پوشیدم.
آمد نخ و سوزن را آورد مادر دیگه نمی تواند سوزن را نخ بکند.
_ بده من نخ کنم من نباشم کار تو زار است مگر نه؟
_ خدا آن روز را نیاورد که من بی تو زنده باشم .
_ روز؟ کدام روز شاید همین فردا
_ سرحالی ها خدا را شکر نمردم و این روز را دیدم توکل به خدا کردم ترا به خدا سپردم تا بری و برگردی دعا می خوانم با دعا آنجا حفظ ات می کنم.
و بالاخره وقت رفتن رسید.
مادر بالای سرم قران گرفت سه باز از زیر قران رد شدم ایستادم و قران را به سرم مالیدم بعدگرفتم قران را بوسیدم روی چشمهایم مالیدم و به مادر دادم.
_ خداحافظ.
_ بسلامت پدرم انشالله خندان برگردی زود بیا طولش نده چشم براهم .
بعد از مدتها مادر سرم را به طرف خودش خم کرد و پیشانی ام را بوسید منهم صورتش را بوسیدم تا دم در حیاط دنبالم آمد یک کاسه آب با خودش آورده بود وقتی وارد کوچه شدم پشت سرم آب پاشید شنیدم که میگفت:
_ مثل این آب روشن راحت بری و برگردی الهم صلی علی محمد و آل محمد .
زنی بچه به بغل از روبرویم ظاهر شد بچه تا رسیدند پهلوی من عطسه کرد صدای مادرم را شنیدم:
_ رحیم بایست صلوات بفرست .
معلوم شد مادر هنوز آنجا ایستاده و نگاهم می کند ایستادم سه بار صلوات فرستادم و راه افتادم.
خدایا کمکم کن خدایا به سلامت برگردم باز هم از این کوچه رد شوم باز هم وارد این خانه شوم باز مادر را ببینم
خدایا کمکم کن وقتی مادر را می بینم خندان باشم خوش خبر باشم سالم باشم خدایا چند دقیقه ی اول را تو حفظ ام کن مشکل چند دقیقه ی اول است بعد که که رویم باز شد راحت می شوم.
حتما مادر و خواهر محبوبه را می بینم حتما برادر کوچکترش را می دهند بغلم به من چی میگه؟ داداش آره معمولا خواهر زنها و برادر زنها به داماد داداش می گویند پدرش چه خواهد گفت؟ اول اول حتما میگه رحیم جان....به من چی میگه؟ رحیم جان؟ فکر نمی کنم به این زودی جان بگوید حتما یا آقا رحیم میگه یا رحیم خان....بالاخره یک ساعت دیگه معلوم میشه چه می خواد بگه از من معذرت می خواد که شلاقم زده مادر محبوبه حتما میگه آقای ما یه خرده عصبانی است می بخشید من خواهم گفت اختیار مرگ و زندگی من به دست آقای بصیر الملک است آره به این زودی نمی توام مثل محبوبه به پدرش آقاجان بگویم زبانم نمی گرده خجالت می کشم.
با احتیاط دستگیره ی در را گرفتم و دوتا ضربت زدم.
زنی در را به رویم باز کرد جلو جلو مرا به طرف پله ها راهنمایی کرد بالا رفتیم ایوان بود یک دری را باز کرد وارد اطاق شدم.
بصیر الملک روی یک صندلی نشسته بود و پا روی پا انداخته بود خواستم گیوه هایم را در اورم
_ سلام عرض کردم .
_ سلام بیا تو نه نه لازم نیست گیوه هایت را بکنی بیا تو.
از اول زندگی به یاد نداشتم با گیوه ای که تمام کوچه های کثیف و گند را که جابه جایش کثافت سگ و آدم است راه رفته باشم و با همان وارد اطاق شوم دلم چرکین شد اینها چرا اینقدر کثیف هستند؟ فقط ظاهر را رنگ می کنند.
وارد اطاق که شدم نگاهم به پنجره ای که اوستا ساخته بود افتاد به به عجب چیزی ساخته بی انصاف مزد حسابی نداده پیرمرد را رنجانده نگاهم به پنجره بود حواسم پرت شده بود.
_ بگیر بنشین.
بخود آمدم توی اطاق یک صندلی بود که خودش نشسته بود یک صندلی دیگر هم جلویش بود فکر کردم روی آن خانوم خانوما می آید می نشیند من و بچه ها هم روی زمین می نشینیم تا خواستم بنشینم صدای پدره بلند شد:
_ آنجا نه روی آن صندلی .
احساس کردم چیزی در درونم شکست دستهایم بی آنکه بفهمم شروع به لرزیدن کرده بودند.
صد رحمت به آن گروهبانی که پهلوی دکتر ارتش دیدم آن مهربانتر از این بود نشستم همان لحظه از آمدنم پشیمان شدم ایکاش حرف مادر را گوش کرده بودم بیچاره گفت نرو.
_ چند سال داری؟
_ بیست و یکسال .
_ پدرت کجاست؟
_ بچه که بودم مرد.
فکر کردم حتما از اینکه پدر ندارم احساس پدری نسبت به من می کند و مهربانتر می شود سرش را تکان تکان داد:
- پس اینطور که پدرت فوت کرده مادر چه طور داری یا نه؟
_ بله.
_ دیگه چی؟
_ هیچ کس .
حتما حالا می گوید از این به بعد همه کس خواهی داشت پدر و مادر محبوب پدر و مادر تو هستند خواهر و برادرش خواهر و برادر تو.....
_ تو دخترمرا می خواهی؟
این چه سوال نامربوطی بود؟ این همه دنگ و فنگ از اول به این خاطر شده که من دخترش را می خواهم دخترش مرا می خواد همه ی عالم فهمیده اند این دیگه کیه؟ دیدم بر و بر نگاهم می کند ناچار گفتم:
_ بله .
_ می خواهی او را بگیری؟
عجب آدم خنگی است خب معلومه برای همین کار آمده ام/
_ از خدا می خواهم
مثل اینکه عصبانی شد چرا نمی دانم با غیظ گفت:
_ خدا هم برایت خواسته
قربان خدا بروم که کس بیکسان است آشنای غریبان است خدا معلومه خواسته اگر کمک خدا نبود این سد چه جوری می شکست؟
_ خوب گوش کن اگر من دخترم را به تو بدهم یک زندگی برایش درست می کنی؟ یک زندگی درست و حسابی
با دست دور اتاق را نشان داد و افزود:
_ نمی گویم این جور زندگی ولی یک زندگی جمع و جور و مرفه آبرومند راحت و با عزت و احترام .
من صد سال دیگ هم یک دهم این زندگی را نمی تواسنم فراهم کنم اینرا خودش هم می دانست اگر زیر پرو بال مرا نگیرد کجا می توام لایق محبوبه زندگی جور کنم گفتم:
_ هر چه در توانم باشد می کنم جانم را برایش می دهم.
_ جانت را برای خودت نگه دار نمی دانم توی گوشش چه خوانده ای که خامش کرده ای ولی خوب گوشهایت را باز کن یک خانه به اسم دخترم می کنم که در آن زندگی کنید با یک دکان نجاری که تو توی آن کاسبی کنی ماه به ماه دایه خانم سی تومان کمک خرجی برایش می آورد.
مهریه اش باید دو هزار و پانصد تومان باشد وای به روزگارت اگر کوچک ترین گرد ملالی بر دامنش بنشیند ریشه ات را از بن می کنم دومانت را به باد می دهم به خاک سیاه می نشانمت خوب فهمیدی؟
_ بله آقا- .
این دیگر چه جورش است مثل اینکه نمی داند که من گردن شکسته توی گوش دخترش چیزی نخواندم من خامش نکرده ام من بدبخت خام شده ام...
_ برو خوب فکرهایت را بکن و به من خبر بده- .
_ فکری ندارم بکنم فکرهایم را کرده ام خاطرش را می خوام جانم برود دست از او نمی کشم- .
_ بس است تمامش کن شب جمعه ی ده روز دیگر بیا اینجا شب مبعث است زنت را عقد می کنی دستش را می گیری و می بری هر چه لازم است با خودت بیاوری بیاور سواد داری؟
_ بله خوش نویسی هم می کنم .
نمی دانم چرا راجع به خوش نویسی حرف زدم شاید می خواستم بگویم که هنری هم دارم فقط نجار خالی نیستم اهل هنرم هنرمند هم هستم مگر این همه میرزا که در دربار شاهان رفت و آمد می کردند جز سواد و خوش نویسی چه چیز دیگری داشتند؟
دست کرد توی جیب اش قطعه کاغذی در آورد و همانجا که نشسته بود دستش را به طرف من دراز کرد.
_ فردا صبح می روی به این نشانی سپرده ام این آقا ببردت برایت یک دست کت و شلوار و ارسی چرم بخرد روز پنجشنبه با سر و وضع مرتب می آیی حالیت شد؟
_ بله آقا .
_ خوش آمدی-.
یعنی چه؟ یعنی من اینقدر در نظر اینها بی ارزش هستم؟ من اصلا شوهر دخترشان نخواهم شد رهگذری هستم که وارد خانه ی شان شده ام شیرینی به سرشان بخورد یک چایی تلخ هم نباید به من می دادند؟ خوبه که خودم نیامده ام
پیغام داده اند آمدم این چه وضعی است؟ کو مادر دختر؟ کو خود دختر؟
بلند شدم خواستم بیرون بروم دل صاحاب مرده ی من هوای محبوبه را کرد آمده بودم او را ببینم شوخ و شنگ پهلوی پدر و مادرش چی شد؟
فکر کردم دور از ادب است بروم و حالی از محبوبه نگرفته باشم گیرم بصیر الملک نمی فهمد گیرم که فکر می کند از دماغ فیل افتاده است گیرم که پول رو سفیدش کرده و به اندازه ی نصف من هم صنعت بلد نیستم محبوبه چه بکند؟ آن بیچاره دست این ها اسیر و گرفتار شده است هر چه باداباد من بخاطر اون اینجا هستم اون نبود پایم را هم از پاشنه ی در این...تو نمی گذاشتم.
گفتم:
_ سلام مرا به محبوبه برسانید .
گوئی روی آتش اسپند ریختند فریاد زد:
_ برو
دیگر بیاد ندارم که راهی را که با آن ذوق و شوق آمده بودم چه جوری برگشتم پس اینطور پس اینطور ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه ما انگاشتیم حق با اوستا بود به این
مرد جز الدنگ لقب دیگری نمی آید خودشان نشسته اند و بریده اند و دوخته اند چه فس و فیس و من منه قربان راه انداخته اند تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه همین لباس رعناست نشان آدمیت ناسلامتی ما از درشان وارد شدیم یک حبه قند توی دهانمان نگذاشتند فهم و شعور علیمردان بیشتر از همه اهل این خانه است ما را باش که فکر می کردیم در برابر اینها کم از اینهاییم
از دروازه گل و گشادشان که بیرون رفتم گویی از در زندان قلعه بیرون آمدم الهی شکر راحت شدم خواستم بپیچم
توی کوچه باغ آنجا کمی بنشینم تا حالم جا بیاد فکر می کردم هنوز هم آنجا حال و هوای قبلی را برایم دارد اما دیدم نمی شود حالا دیگه همه اهل این خانه مرا شناخته اند ممکن است بیرون بیایند و مرا آنجا ببینند و معلوم نیست چه بکنند
افتان و خیزان راه افتادم ایکاش دکان بقرار سابق بود و آنجا می نشستم و افکار بهم ریخته ام را نظم می دادم ای لعنت بر تو مردکه الدنگ از خود راضی والله از قدیم ندیم هر جا رفتیم و هر که را دیدیم مودب نشسته بودند حتی ملای محله مان که از نظر علم و دانش بالاتر از همه است چهار زانو می نشیند این مرد که اصلا نشستن هم بلد نبود
پاها را چه جوری
چه بکنم خدا به مادر بیچاره بدبختم چه بگویم حالا چه فکرها می کند چه آرزوها دارد چه نقشه ها می کشد بیچاره چند روز پیش باز هم گفت نرو رحیم نرو ولی نه دیگه رحیم راه برگشت ندارد مثل سگ هم بیرونم می کرد که کردم باز برای بدست آوردن محبوب بر میگردم خب حالا چه بکنم
از پیچ کوچه خودمان که پیچیدم و در بسته خانمان را دیدم تمام تنم شروع به لرزیدن کرد چه بکنم نمی شود تمام رشته های مادر را پنبه کرد نمی شود تمام رشته های مادر را پنبه کرد نمی شود تمام آرزوهایش را یکجا بر باد داد
نمی شود کاخی را که در ذهن برای من ساخته یکدفعه ای آوار کرد در را محکم زدم یادم رفته بود کلیدم را بیاورم گویی پشت در به انتظار ایستاده بود با قیافه ای شاد و خندان در را باز کرد
هان رحیم قربان قد و بالات چه خبر
مادر خیلی خبر
مثل اینکه قیافه ام بدجوری در هم بود با شم زنانه و مادریش فهمید دستپاچه شد بزور و زحمت خندیدم وای که لب خندان با دل گریان و آتش گرفته چه کار شاق و طاقت فرسایی است
مادر پسرت خوشبخت شد نمی دانی چه خانه ای چه زندگی ای چه برو و بیایی حیاطشان به اندازه همه محله ماست هر چه گل و میوه که فکر کنی توی باغ دارند چند تا نانخور توی آن خانه هست تا نبینی باور نمی کنی
خب از خودشان بگو چه گفتند چه کردند
تا نبینی متوجه نمی شوی چه می گویم کار تمام است ده روز دیگر عقد کنان است
الهی شکر الهی شکر نذرهایم قبول شد مادر بشکنی زد و قری به سر و کمر داد که من هرگز ندیده بودم
ننه جان پس قر و فر هم داشتی ما نمی دانستیم
معلومه مادر که برای عروسی نور دو چشم اش نرقصد کی برقصد
آآآخ دلم آتش گرفت
از خانوم خانوما بگو
یک پارچه خانم است حق با اوستا بود تا نبینی متوجه نمی شوی که چه می گویم
محبوبه چی چکار می کرد
محبوبه هیچی نشسته بود
حالا چرا نمی آیی بالا بیا همه را تعریف کن
دارم می روم آمدم خبرت کنم که دل نگران نباشی منتظر من هستند شام دعوتم هم خوشحال شد هم دلتنگ
خوشحال از رفتن من و دلتنگ از تنهایی خودش
برو بسلامت برو پسر جان خدا رو شکر عاقبت بخیر شدی برو چند روز است که غذای حسابی نخوردی انشالله که اشتهایت برگشته باشد
کلیدم را بده
این چند لحظه که با مادر بودم بیشتر از آن مدتی که در آن خانه اموات سپری کردم خسته ام کرد کوفته شدم وا رفتم خدایا کجا بروم دلم می خواهد بنشینم یک فصل گریه بکنم تا گریه نکنم دلم آرام نمی شود خدایا بی کسی چه درد بدی است نه خانه ای نه عمه ای نه عمویی نه دایی ای آخه خدا مرا اینچنین تنها آفریدی مرا هم مثل آن چهار پنج تای دیگر می کشتی راحتم می کردی در تمام این عالم یک نفر نیست که بتوانم غم دل با او بگویم و گریه کنم
هر جا را نگاه کردم چراغانی بود برو بیا بود رفتم که من هم بروم تو دیدم نه اینجاها جای من نیست همه می خندند همه از مهمانی و عروسی شب بیرون می آیند یا درون می روند خدایا یعنی در این شب ات هیچ مرده ای نمرده دنبال یک مجلس عزا بودم خانه یک مادر مرده ای یتیم شده ای بیوه شده ای رحیم تو که کس ات نمرده چرا می خواهی به مجلس عزا بروی مرده چرا نمرده تمام آرزوهایم مرده همه نقشه هایم نابود شده دلم دلم مرده مردن فقط بی نفس شدن نیست بیدل شدن هم یک نوع مردن است دلم را شکستند ایکاش سرم را می شکستند فکر کردم دیدم آنروزی که مردکه با شلاق کتکم زد حال و روزگارم خیلی خیلی بهتر از حالا بود بی آنکه راه را بشناسم داشتم بدون مقصد می رفتم کجا بروم نمی دانستم به یک محله خیلی درب و داغون رسیدم فلاکت از سر و روی همه خانه ها و آلونک ها می بارید نمی دانستم کجا می روم دنبال چه چیزی هستم فقط چشمهایم از اشکهای فرو خورده می سوخت
بهانه ای می طلبیدم که گریه کنم یک چراغ بادی کنار یک دری آویزان بود نظرم را جلب نزدیکتر که شدم دیدم در
باز است یک در سبز تخته ای رفتم تو مثل اینکه صدای صحبت هم می آمد در آستانه در کفش هایی جفت شده بود
خدایا شکر هر چه هست و هر کجا هست حتما تمیز است واخ واخ با کفش کثیف بیرون می روند توی اطاق چه آدمهای کثیفی هستند که خودشان خبر ندارند گیوه هایم را در آورردم با چه حالی اینها را پوشیده بودم در عرض چند ساعت چه بودم و چه شدم
سحرگه به تن سر به سر تاج داشت شبانگه نه تن سر نه سرتاج داشت ایکاش منهم به تن سر نداشتم رفتم یک
امامزاده بود آری یک امامزاده این امامزاده ها هم ثروتمند و بیچاره دارند یکی انقدر مفلوک دیگری آنقدر ثروتمند که نور چلچراغهایش تا فرسنگها بچشم میخورد خدایا ما بالاخره نفهمیدیم تقسیم تو بر چه معیاری است اینکه دیگه امامزاده خودت هست وسط اطاق یک قبری بود که دورش را یک تجار مومنی شبکه بسته بود دو سه نفر آنطرف تر نماز می خواندند چسبیدم به نرده ها نشستم انگاری از آنور دنیا آمده ام خسته و خراب بودم روی زمین افتادم پسری به قد و قواره علیمردان تنها مثل من محکم چسبیده بود به نرده ها چشمهایش بسته بود ساکت ساکت از ریخت اش معلوم بود کارگر است مثل علیمردان جیب های کت مندرسی که پوشیده بود ور آمده بود انگاری خواب بود اما نه چیزهایی می گفت لبهایش تکان می خورد شاید دعا میکرد
جای دنجی پیدا کرده بود اما دلم می خواست یکی مرده بود و دیگران گریه می کردند من هم بهانه ای برای گریه پیدا می کردم یکمی که بخودم فرو رفته بودم صدای گریه پسرک بلند شد چه گریه ای چه ضجه ای چه ناله ای همه اطاق کوچک را صدایش می لرزاند خدایا چه شده این که ساکت بود این که خواب بود چه شد
خودم را روی زمین بطرفش کشیدم دستم را گذاشتم روی شانه اش چیه چه شده هیچی برای هیچی که گریه نمی کنند چی شده هیچی نه یک چیزی شده بگو چی شده اشک هایم راه خود را پیدا کردند مثل او ضجه نمی زدم ولی مثل باران اشک از چشم هایم می ریخت بگو چی شده هیچی نشده آخه چرا گریه میکنی صدای گریه اش بلند تر شد
ضجه هایش دلخراش تر شد بگو چی شده شاید من کاری از دستم بر بیاد هیچی بگو مادرت مرده نه پدرت مرده نه
خواهر برادرت مرده نه خب پس برای چی می کنی
ما.....ما....مادرم.... مادرم
گفتی که مادرت نمرده چی شده مریض است نه آخه پس چرا گریه می کنی انگار همان نه نه گفتن ها فاصله ای بین غم و دلش ایجاد کرد با لهجه ترکی گفت دلم برای مادرم تنگ شده خب چرا نمی روی ببینی مادرت کجاست
شهرستان تو چرا اینجایی
فعله ام
ای خدا بزرگ ای خدای بزرگ ای خدای بزرگ آخه چرا
پا بپای او گریه کردم ما دو تا گریه کردیم چه گریه ای نمی دانم چه مدت اما هر دو به هق هق افتادیم هر دو پسر ای کاش غم من هم همین بود ایکاش تو می دانستی که غم های بدتری در انتظارت هست که غم دوری مادر در برابر آن حباب صابون است
دوتایی محکم نرده های چوبی را گرفته بودیم و ته مانده اشک ها هم آرام آرام توی صورتمان پهن می شد چقدر بهم شبیه بودیم زنجیرهای غم ما را بهم تنیده او از غم دوری مادر اشک می ریخت و من از غم دل شکستن او او در آرزوی دیدار مادر بود و من سراپا وحشت از دیدار او چگونه به خانه برگردم چه بگویم با این چشم های پف کرده از گریه فراوان وقتی خواستم برگردم راه را گم کردم اصلا نمی دانستم کجا هستم از عابرین پرسان پرسان به خیابان رسیدم از آنجا دیگر راه را بلد بودم
وقتی آرام در را باز کردم چراغ اطاق خاموش بود خدا را شکر مادر خوابیده بود دیگه چشم های پف کرده پسر از خواستگاری برگشته اش را نمی دید
رحیم آمدی
آره مادر بخواب خوابت نپره
نه بیدار بودم چشم براهت بودم خوش گذشت
خیلی
خدا را شکر خدا را شکر
ادامه دارد...
قسمت قبل:
داستان شب/ «شب سراب»_ قسمت سی و چهارم
1400/02/30 - 22:15
-
شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۵:۴۱:۴۸
-
۹۲ بازديد
-
-
راه ترقی
لینک کوتاه:
https://www.rahetaraghi.ir/Fa/News/262983/