راه ترقی - خراسان / مردی میگوید متوجه رابطه همسرش با دوست صمیمیاش شده است.
۱۰ سال قبل زمانی که ۲۷ ساله بودم درحالی با «مهرانه» ازدواج کردم که هیچ شناختی از او و خانوادهاش نداشتم. بزرگترها گفتند به هم میخورید! من هم گفتم باشه!
مرد جوان گفت: آغاز زندگی همه چیز معمولی بود و زندگی جریان داشت. چهارسال بعد دخترم «رحیمه» به دنیا آمد. وقتی او را درآغوش گرفتم، احساس خوبی داشتم. فکر میکردم زندگیام درمسیر درستی قرار دارد اما اختلافهای من و «مهرانه» از جایی شروع شد که توقعهای زنانه او و خستگیهای جسمی و روحی من، فرصت حرف زدن را از ما گرفت. با هر مشاجرهای قهر میکردیم و هرکدام در گوشهای مشغول کار میشدیم اما با هم حرف نمیزدیم تا مشکل را برطرف کنیم. آرام آرام دعواها و مشاجرهها شدت گرفت تا این که یک روز «مهرانه» مثل همیشه قهر کرد و به خانه پدرش رفت ولی این بار فرق داشت چون من هم لج کردم نه دنبالش رفتم و نه با او تماس گرفتم!
چند روز بعد به چند هفته بعد تبدیل شد. در این شرایط بود که «مهرانه» با «سهیل»حرف زد. او دوست صمیمی من بود و سالها با یکدیگر رفاقت داشتیم تا جایی که او را «داداش» صدا میزدم! «سهیل» تنها فرد مورد اعتمادم بود و همه اسرار زندگیام را میدانست. او مجرد بود و ما بعد از ازدواج هم با یکدیگر ارتباط داشتیم. اوایل«مهرانه» فقط با او مشورت میکرد تا برای آشتی ما واسطه شود. من هم راضی بودم. تصور میکردم یکی هست که حرفهای «مهرانه» را گوش میدهد. شاید زبان او را بهتر از من میفهمد! آنها از من حرف میزدند، درباره اخلاقم، سردی روابطم، اشتباهاتم! «سهیل» هم دلسوزی میکرد، راهکار میداد اما آرام آرام حرفهای آنها شخصیتر شد. «مهرانه» به او عادت کرده بود. به حرفهایش گوش میداد. سنگ صبورش بود چیزی که من بلد نبودم تا به حرفهای همسرم گوش بدهم و به او توجه کنم!
خلاصه این بار وقتی «مهرانه» به خانه بازگشت دیگر آن زن عاشق قبلی نبود! فاصلهاش با من بیشتر شد تا حدی که لبخندهایش دیگر سهم من نبود! گوشی تلفنش مدام روی «سکوت» بود! مشکوک شدم ولی دلم نمیخواست باور کنم. حس عجیبی در وجودم لانه کرده بود به طوری که شبها نمیتوانستم بدون دغدغه فکری بخوابم. یک شب که «مهرانه» خواب بود پیامکی از «سهیل» روی صفحه نمایش گوشی او نقش بست. دنیا روی سرم خراب شد. جمله او از حد عاشقانه هم گذشته بود. دلم خیلی برایت تنگ شده! و...
اعتراض کردم. «مهرانه» گفت: وقتی تو کنارم نبودی، فقط او مرا درک می کرد! حالا هم قلبم را باختهام!... آن شب تا صبح فقط اشک ریختم و قلبم شکست! فهمیدم خیانت رفیق خیلی سخت است! گاهی هم این گونه خیانتها با نیت حل مشکل شروع میشود. او قرار بود زندگی مرا نجات دهد اما کمرم را شکست!
امروز هم به کلانتری آمدهام تا از یک «اعتماد کور» شکایت کنم، از خیانت یک رفیق! حالا ماندهام وقتی همه چیز تمام میشود باید به چه کسی پناه ببری! پدرم راست میگفت: «هیچ کس را در زندگی جز پدر و مادر محرم اسرار ندانید! و برای هر کسی رازهای زندگی را بازگو نکنید!...»
با توجه به اهمیت موضوع، بررسی کارشناسی و روان شناختی این ماجرای تاسف بار با راهنمایی تجربی و دستورهای پلیسی رئیس کلانتری به مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی سپرده شد.
بازار ![]()